Wednesday 14 August 2013

کوچه بن بست




تا چند سال پیش، میشد زنهای شتره شلخته رو از خانومای کدبانو و با سلیقه تشخیص داد. مثلا از صاف و صوف آویزون کردن لباسها روی بند رخت پشت بوم، یا از دبه و بانکه و بطریهای ترشی و آبغوره و آبلیموی چیده شده روی هره ها، و یا حتی از پرده های تمیز و اتو کرده یا کثیف و گره خورده پشت پنجره ها، میزان با سلیقگی خانم خونه مشخص میشد. ولی خب الانا که شیشه های پنجره ها رفلکس و دودی و آیینه ایه و نمیشه تمیزی و کثیفی پرده ها رو دید و خونه ها بلند و چند طبقه است و پشت بومها معلوم نیست و آپارتمان نشینها حق گذاشتن دبه و بطری پشت پنجره ندارن، تشخیص میزان زنیت خانومها خیلی سخت شده.
اون موقعها ولی خیلی ساده میشد پی برد که زن همسایه شتره شلخته است یا کدبانو و زبر و زرنگ. اگه صبح ساعت ده از جلوی در خونه ای رد می شدی و می دیدی سطل آشغالشون هنوز دم در خونه است، اگر دم در خونه ای کثیف بود و اگر پرده ها چرکمرد و نامیرتب از پشت پنجره ها دیده میشد و رخت و لباسها شلخته وار روی بند، بدون گیره، آویزون بود، بی شک تو اون خونه یه زن با سلیقه زندگی نمی کرد.
خانوم مقدم همسایه شمالی و تر و تمیز کوچه امون بود. ساعت شیش صبح صدای شرت و شرت جاروش تو کوچه می پیچید. بعد از اون ناهید خانوم میومد و با اون آفتابه قرمزش تو کوچه رو آبپاشی می کرد و بعدش هم جارو میزد و می رفت تو خونه اش. بمانی، بعد از این دو تا میومد و با اون لچک سفیدش، هم جلوی در خونه خودش رو جارو می زد و هم شیلنگ رو می گرفت توی جوی باریک وسط کوچه و برگها و آشغالها رو با فشار آب می فرستاد تو چاهی که ظاهرا چاه فاضلاب خونه محترم خانوم اینا بود. محترم خانوم همیشه با بمانی سر این کارش دعوا و مرافعه داشت که: زن حسابی، این لوله اگه بگیره خونه من خراب میشه، نصف این چاه رو تو پر کردی با این شیلنگت.
مامان آخرین نفری بود که می رفت کوچه رو جارو میزد و سطل آشغال رو میاورد تو خونه. خب بابا شغلی داشت که شبها می رفت سر کار و نصفه شب برمی گشت، مامان هم تا موقع اومدن بابا بیدار بود و صبحها می خوابید. یادمه زنها با چه تعجبی از مامان می پرسیدن: شما تا ساعت ده صبح می خوابی؟ پس کی ناهار درست می کنی؟ مامان هم خیلی خونسرد جواب میداد: مگه ناهار درست کردن کاری داره؟ خدا برکت بده به زودپز و پلوپز... و این پز مامانم بود به زنهای همسایه که کله سحر باید آبگوشتشون رو بار می کردن.
از ساعت ده صبح که زنهای همسایه کار خونه رو تموم می کردن و ناهارشون رو باز می ذاشتن، کم کم دوباره درها باز میشد و هر کی یه تیکه موکت یا چهارپایه میاورد و همه جمع میشدن جلوی خونه خانم مقدم تا گزارشات مربوط به مادرشوهرها و خواهرشوهرها و بچه ها و احتمالا دعواها یا آشتی کردن با شوهرهاشون رو به همدیگه بدن، گاهی وقتها هم دم گوش همدیگه یه چیزایی می گفتن و قاه قاه می خندیدن و خانم مقدم لب گزه می رفت بهشون که: زشته، دختر نشسته اینجا. فصل سبزی خشک کردن و باقالی پاک کردن هم که دیگه نور علی نور بود، همونجا همه کارهاشون رو می کردن و ظهر که بچه ها از مدرسه میومدن، برمی گشتن تو خونه هاشون. تابستونها هم که راحت بودن، بچه ها تو کوچه بازی می کردن و تا وقتی صدای گشنمه، گشنمه اشون در نمیومد، مراسم کوچه نشینی ادامه پیدا می کرد.
 مامان ولی کمترین حضور رو در این جمع داشت، چون بابا خونه بود و وقت این گردهماییها رو نداشت. از نظر همسایه ها مامان یه زن شلخته و از دماغ فیل افتاده بود که از شوهر شانس آورده بود. اینو وقتی فهمیدم که یه روز سعید با کریم، پسر ناهید خانم، کتک کاری سختی کرد و بچه ها خبر آوردن که این دو تا دعواشون شده و همدیگر رو له و لورده کردن. مامان که همیشه آرایش کرده و شیک و پیک بود رفت تو کوچه و دست سعید رو کشید و یه داد زد که: خاک تو اون سرت کنن، برو گمشو تو خونه لات چاله میدونی! بچه ای که بره تو کوچه حقشه که کتک بخوره... ناهید خانوم که معلوم بود دستهاش تازه از تو تشت رخت دراومده، در حالیکه دستهای کفیش رو با پر چادرش پاک می کرد داد زد: بچه ای که ننه اش تا ده صبح بخوابه و شب با شوعرش بره کاباره از این بهتر نمیشه! مامان در حالیکه چشمهاش گرد شده بود گفت: اوا... ناهید خانوم؟ اینا بچه ان دعواشون شده، شما عوض اینکه دست بچه ات رو بگیری و ببری تو خونه، چرا با من دعوا می کنی؟ و ناهید خانم جواب داد: خبه خبه، واسه من موند بالایی حرف نزن! فکر کردی چون شوعرت نازت رو می کشه منم باید دم به دمت بدم؟ برو ماتیکت رو بزن، شب و نصفه شب خواب نداریم از صدای هر و کرت با شوعرت!
مامان اومد تو خونه و بی صدا رفت تو آشپزخونه و تا وقتی که بابا رفت و با ناز و نوازش آوردش تو اتاق، بیرون نیومد، ولی من، از پشت پنجره راه پلۀ خرپشته، ناهید خانم رو که تو حیاط، سر تشت رخت نشسته بود، و هر چند دقیقه یکبار، دستهاش رو آب می کشید، تا اشکهاش رو پاک کنه، و چشمهای وحشت زده کریم، از تو پنجره زیر زمین، که به مادرش خیره شده بود رو، می دیدم...




3 comments:

  1. قشنگ بود، روایت اون چیزی بکه بش میگیم خاله خان باجی بازی . آخرش ولی خیلی غم ناک بود. :[ ء

    ReplyDelete
  2. آخه ناهید خانم هم دلش همونارو می خواست !

    ReplyDelete