Thursday 17 January 2013

دیدار


سال پنجاه و نه اولین کسی که تو اون جمع ازدواج کرد من بودم، شیما و سودابه تنها دوستانی بودند که به مراسم عروسی دعوت شدند، بعد از ازدواج گاهی که می رفتم خونه مامان اینا سودابه و شیما رو می دیدم، من درگیر زندگی زناشویی و اون دو تا سخت درگیر درس خوندن برای کنکور بودن، بعد از مدتی که ازشون خبر نداشتم شنیدم که سودابه اینا از اون محل رفتن و شیما با یه دانشجوی خارج از کشور ازدواج کرده و کنکور رو بوسیده و گذاشته کنار. سال شصت و دو و بعد از اینکه دخترم به دنیا اومد دوباره گشتم دنبالشون، سودابه رو از طریق یکی از اقوامشون پیدا کردم و متوجه شدم رشته مترجمی زبان قبول شده و مشغول درس و دانشگاست و شیما رو در یکی از سفرهاش به ایران دیدم. بعد از اون تا سال شصت و هفت ازشون بی خبر بودم، و بعد مطلع شدم که شیما متارکه کرده و با پسرش برگشته ایران و در دانشگاه حسابداری میخونه و سودابه هم فوق لیسانس مترجمیش رو گرفته و با همکلاسیش ازدواج کرده. این آخرین تماس ما بود.

اسفند ماه سال هشتاد و نه دوباره هوای شیما و سودابه زد به سرم، شماره تلفنهای شش رقمیشون رو هنوز حفظ بودم و با کمک صد و هیجده شماره جدید رو گرفتم، ولی فقط تونستم با مادر شیما حرف بزنم، فهمیدم که پدرش خیلی سال پیش فوت کرده و شیما ازدواج مجدد کرده و یه دختر دهساله داره، شماره خونه اش رو گرفتم و یک ساعت با شور و شوق با هم حرف زدیم، از بچه هامون، از شوهر و خانوادمون و از خوشیها و سختیهای زندگیمون و قرار گذاشتیم همدیگر رو ببینیم.

سودابه رو از طریق سرچ کامپیوتری پیدا کردم، شماره تلفن دارالترجمه اش رو گیر آوردم و بهش زنگ زدم، طبق معمول شوکه شد، آخه این فقط من بودم که هر چند سال یکبار می گشتم و این دو تا رو پیدا می کردم، قرار شد روز دهم فروردین همدیگر رو تو یه رستوران ببینیم، قرارمون شد رستوران نایب روبروی پارک ساعی.

و اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم شد، عکسهای مدرسه و تولدهامون رو گذاشتم تو کیفم تا با دیدنشون دوباره پرت شیم به اون سالها، عکس بچه ها رو هم برداشتم و به اونها هم سپردم که عکس بچه ها و همسرشون رو بیارن. برای هر کدومشون هم یه هدیه خریدم، کتاب "احتمالا گم شده ام" سارا سالار رو که به نظرم اومد واسه این دیدار بسیار مناسبه.

وااااای از لحظه دیدار، اون سه تا دختر شیطون و سرحال، حالا تبدیل شده بودن به مادرایی که یه زندگی رو پشت سر گذاشته بودن، شیما هنوز همون چشمهای زیبا رو داشت و البته لاغرتر از دوره نوجوونیش بود، یه خانوم باکلاس و شیک پوش و تحصیلکرده. سودابه اما خیلی تغییر کرده بود، دیگه از چادر و حجاب سفت و سخت اثری نبود، یه خانوم موفق در زمینه شغلی بود که سه تا دختر خوشگل داشت و دل خوشی از زندگی زناشوییش نداشت. مشغول بستن بار سفر بود تا برای همیشه ایران رو ترک کنه. شیما هم رضایت چندانی از زندگی مشترک نداشت ولی با توجه به اینکه قبلا تجربه طلاق داشته، ترجیح می داد که ادامه بده و بلایی که به سر پسرش اومده سر دخترش نیاد. و... بحث به روزای بچگی و عشق و عاشقیهای خنده دار و معصومانه امون کشیده شد، سودابه از پسر خاله اش گفت که هنوز ازدواج نکرده و در آمریکا زندگی می کنه و شیما از دوست برادرش گفت که بعد از متارکه سراغش اومده بوده و حالا شوهرش بود! و من... فقط محض یاداوری اون عشق خنده دار و پاک سراغ آقا مصطفی رو گرفتم! شیما گفت که به تازگی او رو دیده، خیلی پیر شده و درگیر دیسک کمر و فشار خونه، تعجب کردم که چجوری ممکنه اینقدر زود پیر شده باشه، و بیشتر تعجب کردم وقتی شیما گفت: خب هفتاد و پنج سالشه، نوه های بزرگ داره و با زنش که اونم پیر و مریضه تو همون شهرستان زندگی می کنه. آقا مصطفی درست همسن پدر من بود و با تصور اینکه الان یه چیزی شبیه پدرمه قلبم فشرده شد. نمی دونم چرا فکر می کردم اون باید همون جور باشه که تو ذهن من بود.

اما... چیزی که هر سه بهش اعتراف کردیم این بود که خیلی از رویاهامون جلوتر رفتیم، هر سه مدرک دانشگاهی داشتیم، زندگی نسبتا مرفه، بچه های خوب، و چیزهای دیگه ای که اون زمان حتی آرزوش رو هم نداشتیم به دست آورده بودیم، ولی هر سه به طرز شگفت آوری مغموم بودیم، "احتمالا گم شده بودیم"...  

انقلاب


وقتی آقا مصطفی وارد شد خشکم زد، من همیشه اون رو پشت رل ماشین دیده بودم و حالا با دیدن قد متوسط و هیکل نسبتا چاقش شوکه شده بودم، تا اون موقع تو خیالم آقا مصطفی رو قد بلند و خوش هیکل تصور می کردم ولی البته... قد و هیکل آقا مصطفی خدشه چندانی به عشق شورانگیز من وارد نمی کرد، فقط باعث شد که آهسته کفشهای پاشنه بلند مامان رو از پام دربیارم و بکنمشون زیر مبل، واقعا با اون قد دراز که به دلیل لاغر بودنم درازتر هم به نظر می رسید هیچ تناسبی بین خودم و آقا مصطفی نمی دیدم ولی خب قسمت این بود دیگه!

اونروز تو اون مهمونی نه تنها نرقصیدم، بلکه یه گوشه کز کرده بودم و با نفرت به زن و بچه آقا مصطفی نگاه می کردم که از سر و کولش بالا می رفتن. وقتی کیک رو بریدن و زنش یه تکه از کیک رو با چنگال تو دهن آقا مصطفی گذاشت دیگه نتونستم تحمل کنم و به سودابه گفتم پاشو بریم!

عشق من به آقا مصطفی ادامه داشت و هر روز ظهر بی صبرانه منتظر صدای زنگ مدرسه بودم تا خودم رو برسونم پشت نرده های مدرسه و یواشکی ببینمش که پشت رل نشسته و زل زده به جلوش تا شیما سوار ماشین شه.

اون سال تحصیلی به پایان رسید و بدترین تعطیلات تابستونی شروع شد، من در فراق یار می سوختم و چاره ای جز تحمل نبود، شیما اینا سه ماه تابستون رو می رفتن تبریز و آقا مصطفی رو مرخص می کردن تا بره پیش زن و بچه اش. گاهی تلفنی با هم صحبت می کردیم و اگر بابا و مامان نبودن با شرم و خجالت از شیما حال آقا مصطفی رو می پرسیدم و اون هم با خنده جواب می داد که ازش خبر نداره و بهتره من تا سال تحصیلی جدید با همون ستار سر کنم!

سال تحصیلی بعد شروع شد و در کمال ناباوری شیما از مدرسه ما رفت، مادرش ترجیح داده بود تا دخترش به مدرسه نزدیکتری بره، اون سال تمام مهرماه من به گریه گذشت، بهترین دوستم رو دیگه تو مدرسه نمی دیدم و داغ دیدن آقا مصطفی پشت اون بنز سبز به دلم مونده بود، امیدوار بودم که سال بعد تو یه دبیرستان باشیم ولی اتفاق دیگری افتاد و اونم این بود که شیما می خواست ریاضی فیزیک بخونه و من و سودابه دوست داشتیم رشته علوم تجربی بخونیم، پس ما دو تا رفتیم دبیرستان بهاران و شیما رفت مدرسه قدیمی قوام، ولی باز هم گاهی اوقات همدیگر رو می دیدیم. بعضی روزها که مدرسه زودتر تعطیل می شد با سودابه راه می افتادیم طرف خونه شیما اینا و گاهی وقتها ناهار رو هم پیش هم می خوردیم و من از پشت شیشه پنجره آقا مصطفی رو می دیدم که ماشین رو با دقت دستمال می کشه و حیاط رو می شوره و دلم می سوخت واسه خودم که مثل دخترای دیگه عاشق یه پسر همسن و سال خودم نیستم و مثل بقیه تو راه مدرسه و ایستگاه اتوبوس قرار نمیذارم و نامه رد و بدل نمی کنم، ولی خب خوشحال بودم که عشقم پاک و آسمانیه و از این مزخرفات!



اما اتفاق بدتری هم در راه بود، انقلاب، سال پنجاه و هفت انقلاب شد و کمی بعد از اون پدر شیما خونه نشن شد، روزهای سختی در راه بود، مادر شیما طبقه اول خونه اشون رو تبدیل به آرایشگاه کرد و لاجرم ماشین رو فروختند و آقا مصطفی رو هم مرخص کردند تا بره شهرستان و با اندوخته اندکش یه تاکسی بخره و زندگی جدیدی رو شروع کنه. انقلاب نقطه پایان عشق خیالی من به آقا مصطفی بود، مطمنئنم که روحش هم از این ماجرا خبر نداشت و اگر می دونست لابد چقدر تعجب می کرد یا حتی می خندید، ولی من سالهای پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت رو با فکر اون می گذروندم و روزم رو شب می کردم. آقا مصطفی تو ذهن من با همون شکل و شمایل حک شد و موند و تبدیل به یک خاطره شد، خاطره ای که باید سال هزار و سیصد و نود، تو رستوران نایب ساعی دوباره زنده شه ولی اینبار همرا با خنده های بلند سه تا زن که بعد از سی  و چهار سال دوباره کنار هم نشستن!

آقا مصطفی


هر روز ظهر که مدرسه تعطیل می شد، من و سودابه پای پیاده راه می افتادیم به طرف خونه. شیما اما سوار بنز سبز متالیک می شد و گاهی که از کنارمون رد می شد بای بایی می کرد و می رفت. ترس از مامان و باباهامون باعث می شد که هیچوقت تعارفش رو برای رسوندن قبول نکنیم. ما حق نداشتیم سوار ماشین دیگران بشیم.

یکی از روزهای سرد اوایل زمستون بود و برف سنگینی اومده بود، اون موقعها رسم نبود که مدارس رو به خاطر برف تعطیل کنن، چکمه های کفش ملی رو می پوشیدیم و چترهای گل منگلی رو می گرفتیم رو سرمون تا با پاهای یخ زده و دستهای سر شده از سوز سرما، بریم تو کلاسها و بچسبیم به بخاریهای استوانه ای شکل زنگ زده که بیشتر اوقات روپوشهای خاکستریمون رو می سوزوند. اون روز اما شیر شدیم و موقع برگشتن، برای اولین بار تعارف شیما رو قبول کردیم و سوار ماشینشون شدیم. شیما طبق معمول جلو نشست و من و سودابه عقب و مشغول هرهر و کرکر شدیم، ماشین گرم و راحت بود و ما سرخوش از اینکه بدون زمین خوردن می رسیم خونه لم داده بودیم رو صندلیها و خدا خدا می کردیم که باباهامون ما رو نبینن... در یک لحظه چشمم افتاد تو آیینه و قیافه مردونه و سبیل مشکی آقا مصطفی راننده شیما اینا رو دیدم، دلم هری ریخت پایین و نطقم کور شد، هر چی شیما و سودابه می گفتن و می خندیدن رو نمی شنیدم یا اگر می شنیدم نمی تونستم جواب بدم، قلبم مثل گنجشک می زد...  بدین ترتیب در یکی از روزهای سرد و برفی دیماه من عاشق آقا مصطفی، راننده سی و چند ساله شیما اینا شدم!

ظهرها که مدرسه تعطیل می شد با عجله می دویدم دم در مدرسه و همینکه بنز سبز رو می دیدم و خیالم راحت میشد، بر می گشتم تا با شیما از مدرسه خارج شم، گاهی آقا مصطفی من رو می دید و لبخندی می زد تا بیشتر قلبم رو به تپش بندازه. از اون به بعد محور گفتگوهای ما شد آقا مصطفی. انگار شیما و سودابه هم تازه پی به وجود جذابیتهای پنهان این مرد برده بودند و همگی کنجکاو شده بودیم تا سر از زندگیش دربیاریم. البته می دونستیم که زن و دو تا دختر داره که شهرستانند و آرزو می کردیم که آقا مصطفی زنشو طلاق بده!

شیما هر روز با خبر جدیدی می اومد، با آب و تاب واسمون از تلفنهای زن آقا مصطفی می گفت، از اینکه انگار آقا مصطفی زنش رو دوست نداره، از اینکه عکس دخترهاش رو دیده که چقدر ایکبیری و زشتند، و از اینکه گاهی آقا مصطفی حال من رو از شیما می پرسه، و این آخری بدجور من رو از خود بیخود می کرد، تو رویاهام با آقا مصطفی که زنشو طلاق داده بود ازدواج می کردم و با هم به شهرستان می رفتیم، البته سوار بر همون بنز سبز متالیک!

اون سال تولد شیما واسه من مهمترین روز زندگیم بود، زن و بچه آقا مصطفی از شهرستان اومده بودند و خونه شیما اینا بودند و قرار بود که آقا مصطفی هم در جشن تولد حضور داشته باشه. از یک طرف خوشحال بودم که در یک محیط دیگه می بینمش و از طرف دیگه حضور رقیب واسم دردآور بود. واسه اون روز مامان رو مجبور کردم تا از چهار راه کوکاکولا واسم یه پیرهن سبز بخره، از اون سه دامنه ها که تازه مد شده بود و از جنس مکلون بود، با آستینهای کلوش کوتاه.

روز موعود رسید و من با هزار امید و آرزو لباس پوشیدم و موهای بلند و لختم رو ریختم دورم و النگوهای پلاستیکی و پهن و براقی که از فروشگاه کورش خریده بودم رو انداختم. یواشکی کفشهای پاشنه بلند مشکی مامان رو هم که به پاهام زار می زد رو گذاشتم تو کیفم تا اونجا بپوشم و باز هم دوراز چشم مامان، گردنبند طلاش رو برداشتم که یه پروانه کوچولوی رنگی بود و من عاشق رنگهای سبز و قرمزش بودم. اونروز به نظرم اومد که شکل همون پروانه هستم، با اون پیرهن سبز و النگوهای قرمز.

 بعد از ظهر با سودابه راه افتادیم به طرف خونه شیما اینا، به نظر خودم شکل پرنسسها شده بودم و امیدوار بودم که رقیب رو به خاک و خون بکشونم. تازه کلی با سودابه تمرین رقص خارجی هم کرده بودیم، با آهنگ مابیکر و ددی کول گروه بانی اِم که اونروزها غوغا کرده بودند.

وقتی زنگ زدیم، زن آقا مصطفی در رو باز کرد و در حالیکه لبخند می زد و دستهای خیسش رو به پیرهنش می مالید ما رو دعوت کرد که داخل بشیم، زن جوان و مهربانی بود، ولی در اون لحظه به نظر من زشت ترین و مزخرف ترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم، چطور می شد آقا مصطفی این زن رو انتخاب کرده باشه؟ دو تا دخترهاش هم با اون پیرهنهای گل منگلی به نظرم واقعا داهاتی و زشت بودند، حیف آقا مصطفی واقعا.

خونه شیما اینا یه خونه دو طبقه ویلایی بود با پرده های زرشکی و مبلهای طلایی، مامان جوان و زیبایی داشت که سی سال از پدرش کوچکتر بود، اونروز من به مادر شیما هم حسودی می کردم، از کجا معلوم که اونم رقیب من نباشه؟ طفلکی بابای شیما!

وقتی وسطای مهمونی آقا مصطفی زنگ زد و شیما و سودابه با لبخند بهم نگاه کردن، دست و پام شروع کرد به لرزیدن، دلم می خواست همشون اون لحظه می مردن و من رو با اون حال زار نمی دیدن!

هزار و سیصد و پنجاه و پنج


سال هزار و سیصد وپنجاه و پنج، کلاس دوم راهنمایی، دبیرستان راهنمایی فرحناز پهلوی، خیابان فرح آباد.

سودابه رو از سال اول ابتدایی می شناختم، همون موقع که با هم به مدرسه ملی احدی می رفتیم و هر روز با پسرها تو حیاط کتک کاری می کردیم و سر نشستن روی تاب مدرسه موهای همدیگر رو می کشیدیم. سال بعد مامان مدرسه من رو عوض کرد تا با پسرها تو یه کلاس و مدرسه نباشم، البته شهریه مدرسه هم زیاد باب میلش نبود، پس من رفتنم مدرسه دولتی و سودابه همونجا موند تا دوباره همدیگر رو تو دوره راهنمایی ببینیم و بشینیم کنار هم. سال دوم راهنمایی با شیما آشنا شدیم که تازه به اون مدرسه اومده بود، دختری با چشمهای درشت مشکی و مژه های برگشته که برعکس ما دو تا خیلی آروم و ساکت بود.

روز اول مدرسه، وقتی معلوم شد که دوباره با سودابه در یک کلاس هستیم، بدو بدو رفتیم و کلاس دوم ب رو پیدا کردیم و ردیف جلو جا گرفتیم و منتظر شدیم تا نفر سوم رو خودمون انتخاب کنیم، نفر سوم کسی نبود جز شیما که ظاهر دلپذیرش باعث شد تا تعارفش کنیم که کنارمون بشینه. و این آغاز دوستی سی و چند ساله ما شد، البته با وقفه ای بیست و پنج ساله!

اون سال با سالهای دیگه فرق داشت، تقریبا هممون داشتیم اندامهای زنانه پیدا می کردیم و احساساتمون هم دیگه بچگانه نبود. کم کم موضوع حرفامون هم کشیده شده بود به سمت عشق و عاشقی و داستانهای عاشقانه مجلات. گاهی یواشکی آرایش می کردیم و به اتوی لباسهامون اهمیت می دادیم، پنیرهای چرب هلندی هدیه شاه برای تغذیه رایگان مدارس رو اول روی لبهامون می کشیدیم تا برق بیفتن و بعد کفشهامون رو باهاش واکس می زدیم، یه شونه و یه کرم نیوآ هم لوازم آرایشمون بود که تو کیفامون جا داشت. هر کدوممون هم عاشق یه خواننده یا هنرپیشه بودیم، من عاشق ستار بودم و سودابه عاشق بهروز وثوقی، ولی شیما عاشق ناصر حجازی بود و جلد تمام کتاب و دفترهاش پر از عکسهای ناصر بود.

از نظر خانوادگی البته خیلی با هم فرق داشتیم، پدر و مادر سودابه خیلی مذهبی و مومن بودند پدرش بازاری بود و البته پولدار. سودابه با چادر مشکی به مدرسه می اومد، پدر و مادر من مذهبی نبودند ولی به شدت سنتی فکر می کردند و خانواده متوسطی بودیم. اما شیما نه تنها با ما بلکه با کل مدرسه فرق داشت، پدر شیما سرلشکر بود و یه ماشین بنز سبز متالیک با راننده شخصی داشت که شیما رو صبحها به مدرسه میاورد و ظهرها بر می گردوند. اما همه این تفاوتها باعث نمی شد تا ما دوستهای خوبی نباشیم، هر سه از نظر درسی در یک پایه بودیم و استعداد عجیبی در دست انداختن دبیرها داشتیم، تمام مدت با هم بودیم و رازهای عاشقمونمون رو به هم می گفتیم، نقشه های زیادی واسه آینده داشتیم، شیما دوست داشت خارج از کشور تحصیل کنه و با ناصر حجازی ازدواج کنه و من دوست داشتم مهماندار هواپیما بشم و با ستار ازدواج کنم و سودابه آرزو داشت که دبیر بشه و با بهروز وثوقی ازدواج کنه! این نهایت آرزوهای دخترهای دوازده سیزده ساله مدرسه فرحناز پهلوی بود.

اون سال اولین سالی بود که شنبه ها رو بیشتر از جمعه ها دوست داشتیم. صبحهای شنبه با سرعت خودمون رو به مدرسه می رسوندیم تا تند و تند به هم گزارش بدیم که در روز قبل که همدیگر رو ندیده بودیم چه اتفاقاتی افتاده. اعتراف می کنم که نصف تعریفهای من زاییده تخیلاتم بود، اینکه رفتیم پارک شاهنشاهی و اونجا یک پسر خیلی جذاب من رو نگاه می کرده و احتمالا عاشقم شده! اینکه رفتیم کاباره و من از نزدیک گوگوش رو دیدم و... سودابه معمولا از مهمونیای فامیلی می گفت و اینکه پسر خاله اش که تقریبا همسن و سال خودشه چجوری لای کتاب بهش یه کارت پستال داده یا چجوری باهاش دم در حیاط سلام و احوالپرسی کرده و... سودابه به غیر از بهروز وثوقی عاشق پسر خاله اش هم بود.

اما تعریفهای شیما واسه ما واقعا شنیدنی بود، شیما هر جمعه به همراه راننده می رفت قصر یخ تا در اونجا اسکیت کنه، جایی که ما نمی رفتیم، گاهی بولینگ عبدو می رفت و از اونجا تعریف می کرد و گاهی استخر که در مخیله ما نمی گنجید. وقتی از پسرهای خوش قیافه مایو پوش تعریف می کرد، از شدت تعجب دهانمون باز می موند، ما این چیزها رو فقط تو سینما می دیدیم، بابای من و سودابه به خواب هم نمی دیدند که ما مایو بپوشیم و بریم استخر مختلط. 

اواسط اون سال بود که شیما عاشق دوست برادرش شد که یکسال از خودش بزرگتر بود و من عاشق آقا مصطفی شدم که همسن پدرم بود! اولین و با شکوه ترین عشق زندگیم!

Friday 11 January 2013

آغاز

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»