Friday 20 December 2013

هرکولس 28


خونه آقا شهرابی سر کوچه عزیزجون بود، یه خونه قدیمی که سه پله از کوچه پایین تر بود. هر وقت بارون زیادی میومد، آبها از کف کوچه سرازیر میشد توی راهروی باریک و تاریک خونه اش، و آقا شهرابی گونیهای کنفی رو میذاشت بین درزهای پایین در تا زندگیش رو آب نبره. در چوبی پوسته پوسته شده آبی رنگ و کوتاه خونه اش همیشه باز بود و اگر چشمهات رو ریز می کردی و با دقت تو تاریکی راهرو رو تموشا می کردی، چند تا پیت حلبی نفت و دو سه تا جعبه میوه خالی رو می دیدی که پر از آت و آشغال و وسایل کهنه بود. جلوی در اتاق هم دو سه جفت کفش و دمپایی، نامنظم و شلخته ولو بود و از انتهای راهروی تاریک، نور حیاط کوچک و پر از خاک و خل چشم رو می زد. توی اون نور میشد دوچرخه تمیز و نویی رو کنار حوض لجن گرفته دید که انگار هر روز شسته و تمیز میشد. تنها وسیله چشمگیر خونه همون دوچرخه بود.  
آقا شهرابی نظافتچی سینما بود، آخر شبها بعد از پایان آخرین سئانس  و نظافت سالن و دستشوییها، با یه نون و یه پاکت میوه و زنبیل پارچه ای پر از کاغذ و زرورق خالی آدامس و بیسکوییت و تافی به خونه برمی گشت و لامپ کم نور سر در خونه رو روشن می کرد و می خزید توی تنهاییش. زن و بچه نداشت، گاهی در و همسایه  یه کاسه آش یا یه بشقاب غذای شب مونده می دادن که واسش غنیمت بود، اغلب اوقات دو تا تخم مرغ یا چند تا سیب زمینی میذاشت تو یه کاسه مسی و  روی چراغ والور می پخت. زندگی کوچک و حقیرانه ای داشت، دو تا اتاق داشت که یکیش انباری بود و پر از وسایل به درد نخور و دیگری با چند قالیچه رنگ و رو رفته و ساییده شده فرش شده بود و تنها زینت اتاق یه تاقچه بود که با تکه ای مخمل قرمز شرابه دار و دو مجسمه گربه از جنس چینی، و رادیویی قرمز رنگ پر شده بود. یه گوشه از اتاق، بسته رختخواب پیچش بود که همیشه بهش تکیه می داد و گوشه دیگر اتاق، میز کوتاه و کوچک چوبی تق و لقی بود که سماور و استکان نعلبکیهای رنگ و رو رفته و کبره بسته رو رویش می گذاشت. آقا شهرابی از دار دنیا یه برادر زاده داشت که خودش بزرگش کرده بود و حالا نگهبان شب یه شرکت بزرگ تو شمال شهر بود و گاهی به دیدن عموی پیرش می آمد.
شبهایی که خونه عزیز جون جمع بودیم، عزیز جون هر چی از غذاها و میوه ها و احیانا شیرینیهایی که باقی می موند رو می گذاشت تو سینی ورشویی کنگره دارش و من رو که بزرگتر از بقیه بودم صدا می زد و می گفت: دست داداشت رو بگیر و اینا رو ببر خونه آقای شهرابی. تنها نری ها، تو خونه اش  چیزی  نخورین ها، زود هم برگردین.
اما ما نه تنها تو خونه اش می رفتیم و به دو چرخه خوشگلش دست می کشیدیم و بوقش رو به صدا در می آوردیم، بلکه از بیسکوییتهای مونده و بوی نا گرفته اش هم که وقتی در جعبه اش رو باز می کرد، پروانه ها به پرواز در می اومدن و با فوت آقا شهرابی رنگشون باز میشد با لذت می خوردیم. آقا شهرابی عاشق این بود که یکی بره تو خونه اش تا آلبومش رو بیاره و بذاره وسط و عکسهای جوونیش و مخصوصا اونایی رو که با هنرپیشه های تو سینما انداخته بود رو نشون بده. چند تا عکس هم داشت که با صاحب سینما در جشنها و مراسم مختلف در کنار بازیگرها انداخته بود و باعث مباهات و افتخارش بود. کسی تو محل نبود که این البوم رو ندیده باشه، اون آلبوم نمایشگر گذشته پر افتخار و قسمتی از هویت آقا شهرابی بود. البته این آلبوم واسه پسرهای جوونتر محل اسباب شوخی و مسخره بود، همینکه آقا شهرابی رو میدیدن، با خنده ازش می خواستن تا آلبومش رو به اونها نشون بده و آقا شهرابی با ذوق و شوق به خونه می رفت و آلبوم را میاورد تا دوباره ساعتها از خاطره چای خوردنش با فردین و دست دادنش با گرجی و ماجرای رفتن به پشت صحنه تئاتر و سلام و علیک با صابر آتشین رو تعریف کنه. پسر شیطون و شرور محل که به "حسن ننه منظر" معروف بود، سردسته این گروه بود که همیشه با اصرار از آقا شهرابی می خواست که عکسهایی که با زنهای هنرپیشه لخت خارجی انداخته رو نشون بده.
اما کار دیگه آقا شهرابی جمع کردن پوسته های آدامس و شکلات و بیسکوییت بود که گویا اگر به تعداد مشخصی می رسید، جایزه داشت. هر شب از بین صندلیهای سینما، این کاغذها را جمع می کرد و با خودش میاورد و تمام مدت مشغول صاف و صوف کردن و چیدنشان روی هم بود. بعد از شمارش و بسته بندی و بستن یه تیکه کش قیطون به دورشان، همشون رو میذاشت تو کیف پارچه ای که مخصوص اینکار بود. آقا شهرابی دو چرخه اش رو با پولی که از همین راه به دست آورده بود خریده بود. کلی هم خاطره داشت از چیزایی که هر شب تو سینما پیدا می کرد و می داد به دست بلیط فروش تا صاحبش پیدا بشه و بیاد و بگیره.
وقتی در خونه اش رو می زدیم و تعارفیهای عزیز جون رو بهش می دادیم، با اون دهن بی دندونش می خندید و می گفت: خدا برکت بده به سفره خجه خانوم، بیاین تو تا بهتون عکس نشون بدم. ما البته هیچکدوم از عکسها رو نمی شناختیم ولی عاشق دیدن آلبومش بودیم و محو اون سه گوشه های رنگی براق که روی کاغذ آلبوم چسبونده میشد و عکسها رو قاب می گرفت می شدیم. من عاشق رنگ طلایی و سرخش بودم، در عالم بچگی فکر می کردم که اونا جواهرات گران قیمتی هستن و آرزو داشتم که چند تاشونو روی در و دیوار اتاق می چسبوندم، عکسهای ما تو یه پاکت بزرگ بود و آلبوم نداشتیم و آلبوم جلد مخمل آقا شهرابی به نظرمون یه گنج با ارزش میومد. اصلا آقا شهرابی با اون دوچرخه و اون آلبوم اعجاب انگیز، اون تکه پارچه قرمز روی پیش بخاری و گربه های ملوس قهوه ای که سرشون رو به ناز خم کرده بودن، واسه ما مظهر اشرافیت بود.
از چیزهای عجیب دیگه اون خونه یه پوستر بزرگ بر روی دیوار اتاق بود که عکس یه اسب خونین رو در میان خیمه های به آتش کشیده شده نشون میداد و زنها و بچه هایی که صورتهایشان نورانی بود و دستهای همگی بر آسمان یا بر روی سرشان بود. از اون عکس می ترسیدم و نگاهش نمی کردم، ولی عکس قاب شده پهلوییش رو که آقا شهرابی رو با لباس بلند عربی و چفیه سفیدی روی سرش در کنار ضریح امام رضا نشون میداد رو دوست داشتم، شکل همانها بود که تو پوستر با صورت نورانی نشون داده شده بودن، ولی بدون خون و خیمه سوخته. فکر می کردم که چه خوبه آقای شهرابی از اون مخمصه جان سالم به در برده!
آقا شهرابی بعد از اینکه اجازه میداد بوق دوچرخه اش رو به صدا درآریم و آلبومش رو ببینیم و با تسبیحهای رنگارنگ سوغات خراسونش بازی کنیم، دست می کرد توی جیبش و از بین چیزهای بی ارزشی که شبها در حین نظافت از کف سینما پیدا می کرد یه چیزی انتخاب می کرد، گاهی یه گل سر یا یه انگشتر حلبی کوچولو، یه دگمه رنگی و یا جعبه کوچک مقوایی خالی جواهر، چند تا تشتک رنگی، و حتی یک بسته آدامس باز نشده  بهمون می داد و روونه امون می کرد. البته اگر تا اون موقع عزیز جون سر نرسیده  و گوشهامونو نگرفته بود تا با خودش ببره. هدایایی که آقا شهرابی به ما می داد در نظر ما گنجهای با ارزشی بود که مدتها سرمون رو گرم می کرد.
یکبار که بابا واسمون عکس برگردون خریده بود، تصمیم گرفتم که یکیش رو ببرم و به دوچرخه آقا شهرابی بچسبونم، دوست داشتم دو چرخه اش خوشگل تر بشه و در ضمن جبران اونهمه چیزهای قشنگی که بهمون داده بود رو دربیارم. قشتگترین عکس برگردون رو که یه ستاره آبی براق بود رو انتخاب کردم و رفتم در خونه آقا شهرابی و بهش گفتم: اینو بزن به دوچرخه ات که خوشگل شه. آقا شهرابی خندید و گفت: من که بلد نیستم، خودت بیا بچسبون. با خوشحالی دویدم تو حیاط و زبونم رو کشیدم پشت عکس برگردون تا خوب خیس شه و بعد محکم چسبوندم به سپر پشت دوچرخه و بعد از چند ثانیه کاغذ رو برداشتم و از دیدن نتیجه کارم که بی نقص، بدون اینکه حتی کوچکترین قسمتی از عکس به کاغذ چسبیده باشه روی سپر مونده بود، ذوق زده شدم. آقا شهرابی هم با حیرت به اون ستاره آبی روی دوچرخه طوسی نگاه می کرد و می خندید.
یه صبح جمعه با صدای داد و بیداد آقا شهرابی بیدار شدیم که داد می زد: بردن، بردن، مردم به دادم برسین، دو چرخه ام رو بردن. همسایه ها ریختن تو کوچه، عزیز جون با تشر گفت: خب بردن که بردن، فدای سرت، حالا چرا گریه می کنی مرد حسابی؟ هی گفتم شبا در خونه ات رو ببند، و رفت تو خونه و با یه لیوان آب قند که انگشتر باریک طلاییش در میانش شناور بود برگشت. آقا شهرابی اشک می ریخت و وسط گریه هاش می گفت: خجه خانوم سه سال کاغذ آدامس جمع کردم تا خریدمش. دیگه چجوری میتونم لنگه اش رو گیر بیارم؟
از اون روز به بعد آقا شهرابی بیشتر از قبل در لاک خودش فرو رفت، در خونه اش همیشه بسته بود و شبها دیرتر از قبل به خونه برمی گشت. حالا دیگه حتی تو خیابون هم دنبال کاغذ آدامس و بیسکوییت بود، لابد می خواست تا قبل از مردنش صاحب یه دو چرخه هرکولس بیست و هشت دیگه بشه. گاهی که در خونه اش رو می زدیم تا یه کاسه آش یا یه بشقاب قیمه پلوی نذری واسش ببریم، مثل قبل دعوتمون نمی کرد تا بریم آلبومش رو ببینیم، فقط یه دونه آبنبات یا یه تکه نون قندی دستمون می داد و کاسه خالی رو همون وقت می شست و پس می داد. دل آقا شهرابی بدجور گرفته بود، حتی حسن ننه منظر هم دیگه سر به سرش نمی ذاشت. تو محل چو افتاده بود که دزد دوچرخه آقا شهرابی، حسن ننه منظره که سابقه دله دزدی از کاسبهای محل رو داشت. عزیزجون می گفت: گناه مردم رو نمیشه شست، ما که با چشم خودمون ندیدیم، ولی ایشالا هر کی دوچرخه این بنده خدا رو برده، خیر نبینه، ایشالا خرج دوا دکترش بشه.
هنوز یک ماه از دزدیده شدن دوچرخه نگذشته بود که یک روز دیدیم کنترلچی سینمایی که آقا شهرابی توش کار می کرد اومده تو محل و از یکی یکی همسایه ها سراغش رو می گیره. عزیز جون با نگرانی اومد تو خونه و گفت: میگه دو روزه نیومده سر کار، هر چی در زدیم هم در رو باز نکرد، حسن ننه منظر رفته تا رفیق کلید سازش رو بیاره و در رو باز کنن. خدا خودش رحم کنه.
...
عصر همون روز بعد از اینکه جنازه آقا شهرابی رو از خونه بیرون بردن و عزیز جون و همسایه های دیگه مشغول جمع آوری اتاقش بودن و بوی حلوا از خونه طاووس خانم بلند بود، احمد، برادر زاده آقا شهرابی سر رسید و در حالیکه زار زار گریه می کرد، شروع کرد به جمع کردن آلبومها و رادیو و بقیه وسایل به درد بخور و همه رو برد تو اتاق انباری و درش رو قفل کرد.
بعد از سه روز عزاداری و مراسمی که اهل محل و کسبه خیر برای آقا شهرابی گرفتن، خونه آقا شهرابی تخلیه شد و صاحبخونه یه قفل بزرگ به درش زد تا سر فرصت اونجا رو بکوبه و بسازه. در و همسایه که عقیده داشتن اون خدا بیامرز دق مرگ شده و از غصه دوچرخه اش غمباد گرفته و مرده، به هر بهونه ای به پر و پای حسن ننه منظر می پیچیدن، هیچکس نمی گذاشت که پسرش با اون راه بره، یه توافق نانوشته بین اهل محل امضا شده بود تا با بی محلی و سخت گرفتن به او و مادر پیرش آنها را مجبور به ترک محل کنن. حسن هم این را فهمیده بود و کمتر در انظار ظاهر میشد و دیگه صدای سوت بلبلی و هار هار خنده اش از سر کوچه به گوش نمی رسید. ننه منظر هم با اون پاهای واریسیش نمی تونست از در خونه بیرون بیاد و کم کم این مادر و پسر به فراموشی سپرده شدن.
...
شب چله بود و برف سنگینی اومده بود. بابا بهمون قول داده بود که ببردمون فانفار و بعد سینما شهر قشنگ. به سختی خیابون پهلوی رو طی می کردیم و از پشت شیشه به ریزش برف نگاه می کردیم و از شوق چرخ فلک و قطار هوایی جیغ می زدیم و بالا و پایین می پریدیم. بابا که از دست برف پاکنهای خرابش عصبانی بود، به راننده های کناری که با سرعت رد می شدن و گل و لای رو به شیشه جلوی ماشین می پاشوندن فحش میداد. مامان طبق معمول مشغول پوست کندن میوه و گذاشتن به دهان بابا بود که یکدفعه ماشین ترمز محکمی کرد و همه پرت شدیم به سمت جلو، بابا سرش رو بیرون کرد، فحش بدی به صاحب دوچرخه که ناغافل پیچیده بود جلوی ماشین داد، و دوباره ماشین رو راه انداخت. در حالیکه از صدای ترمز و صدای داد بابا ترسیده بودم، دستکشم رو کشیدم روی شیشه تا بخارها رو پاک و بیرون رو تماشا کنم. ماشین خیلی آرام از کنار دوچرخه رد شد و همان وقت بود که چشمم خورد، به یک ستاره آبی رنگ، روی سپر عقب دوچرخه طوسی، که مثل روز اول می درخشید.
 احمد در حالیکه آدامس می جوید، با سرعت پا می زد و ویراژ می داد تا شاید زودتر به محل کارش برسه و من... دلم واسه اون ستاره آبیم سوخت...

Thursday 10 October 2013

بی بی فاطمه زهرا



آبکش چوبی رو میذاشت روی یه قابلمه بزرگ و برنجها رو که قل قل می کردن می ریخت توش که  وقتی بخار از رویش بلند میشد بوی شوری میداد، بوی نمک رو فقط میشه وقتی برنج رو می ریزی توی آبکش چوبی بفهمی.
آب برنج که سفید بی رمق بود رو میذاشت گوشه حیاط تا بعدا ظرفهای ناهار رو باهاش بشوره، و بعد برنجهای توی آبکش رو با دقت می تکوند توی قابلمه ای که کفش رو با آب و روغن و تکه ای نان لواش پوشونده بود. دونه دونه برنجها رو از لابلای چوبهای بافته و به هم تنیده شده می کشید بیرون و بعد آبکش چوبی سیاهرنگ رو که بوی برنج شور می داد رو دو سه بار محکم می زد لب قابلمه که چیزی باقی نمونه، اما اگر خدایی نکرده یکی دو تا دونه برنج از آبکش یا لب قابلمه می افتاد کف زمین، با شرمندگی به در آشپزخونه نگاه می کرد و با اون هیکل درشتش که وقتی دولا میشد به هن و هن می افتاد، دونه ها رو جمع می کرد و می انداخت توی حوض که ماهیها بخورن.
 فاطمه زهرا موقع آبکش کردن برنجها دم در آشپزخونه معطل بود و تا وقتی مطمئن نمی شد که هیچ دونه برنجی حروم نشده، همونطور یه لنگه پا می ایستاد و نمی رفت.
فاطمه زهرا در زندگی مادرجون حضور پررنگی داشت، در تمام ناملایمات این فاطمه زهرا بود که به خواب مادر میومد و بهش کمک می کرد، موقع نامگذاری هر سه دخترش بی بی فاطمه زهرا رو خواب دیده بود تا اسمهاشون رو به ترتیب فاطمه و زهرا و بتول بذاره. فاطمه زهرا حتی موقع جراحی قلبش به دادش رسیده بود و درست همون زمانی که داشته از دست می رفته دستش رو گرفته و برگردونده بود به دنیا تا بتونه درعروسی نوه اش حضور داشته باشه.
مادر جون هر وقت زن زشت خوش شانسی رو می دید که شوهرش مثل پروانه دورش می چرخید، با حرص و تاسف سرش رو تکون می داد و می گفت: خانوم فاطمه زهرا واسه زشتها دو رکعت نماز خونده، اینا نظر کرده ان ننه. مادر جون اعتقاد داشت که ما طایفه خوشگلاییم ولی چه فایده که "پر خواهون و کم اقبالیم"! البته که فاطمه زهرا در این مورد دخالتی نداشت بلکه این "پیشونی نوشت ما بود" و ورد زبون مادرجون که "پیشونی منو کجا میشونی؟"
...
سرم رو تکیه داده بودم به دیوار آبی رنگ آشپزخونه و چشم دوخته بودم به برنجهای زیر پا له شده و بشقابهای نیم خورده ای که با سرعت خالی میشد در "سلط" آشغال مادر جون. شب هفتش بود و همونطور که خودش خواسته بود مراسم با آبروداری تموم شده بود و حالا موقع شستن ظرفها بود، چشمهای سرخ و سوزناکم رو برگردوندم به طرف در آشپزخونه، مادر جون با همون چادر نماز سفیدش دم در ایستاده بود و با تاسف سر تکون می داد... فاطمه زهرا... مادرجون... فاطمه زهرا... مادرجون...

از حال رفتم...

Friday 6 September 2013

کابوس


تو عکسهای آلبوم قدیمی، بابا موهای فرفری بلوند داره، با چشمهای سبز و پوست سفید و هیکل چارشونه و قد بلند، خیلی خوشتیپ و خوش قیافه است. خودش میگه بچه محلهاش اسمشو گذاشته بودن کرک داگلاس، شاید به خاطر چال روی چونه اش یا هیکل ورزیده اش. تو عکسهای قبل از ازدواجش، پیرهنهای آستین کوتاه چهارخونه تنشه و دستش زیر چونه اشه، از اون ژستهای فردینی. هیکلش هم تا چند سال پیش عضله ای و ورزشکاری بود، بابا جوونیاش کشتی گیر بوده و زورخونه می رفته. حتما در زمان خودش یه جوون نمونه و معقول بوده که با وجود سر و پز عالی، ورزشکار بوده و دنبال عرقخوری و خانم بازی نمی رفته.

تو عکسهای عروسی، بابا دیگه اون موهای فرفری رو نداره، تو سن بیست و پنج سالگی جلوی موهاش تنک و کم پشته، موهاش رو از یه طرف فرق باز کرده و کشونده اونور سرش. به نظر می رسه که عکاس هم در روتوش سنگ تموم گذاشته و با مداد جاهای خالی رو پر کرده. تو اون عکس سیاه و سفید روز پاتختی هم، کم مویی جلوی سر بابا کاملا مشخصه.

وقتی اون خونه یه طبقه کوچولو رو خریدیم، من شیش سالم بود و یادمه که مامان چه ذوقی می کرد که از مستاجری نجات پیدا کردیم، ولی بابا زیاد راضی نبود، خونه حمام نداشت. خونه ما هم مثل بیشتر خونه های اون کوچه، یه حیاط کوچیک داشت که توالتی گوشه اش بود و خبری از حمام نبود. من و مامان و سعید که یه سال از من کوچیکتر بود هفته ای یه بار ساک قرمز حموم رو برمی داشتیم و می رفتیم حمام نمره بیرون. گاهی هم که سعید باهامون نبود من و مامان می رفتیم حموم عمومی که گرم و شلوغ و پر از بخار بود. بابا هیچوقت سعید رو با خودش به حموم نمی برد. خودش تنها می رفت حموم نمره و همیشه با کلاه برمی گشت. غیر از روزهای حموم، بابا همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. 

دو سه سال بعد که مرتضی معمار تو گوش بابا خوند که بیا و طبقه دوم خونه ات رو بده من واست بسازم، از شر حموم نمره و عمومی راحت شدیم و خونه امون صاحب حمام شد. مرتضی معمار اما خونه رو خوب نساخت، نقشه رو طوری کشیده بود که آشپزخونه و پذیرایی رو به آفتاب باشه و نورگیر، و حمام را کنار آشپزخونه ساخته بود. فکر خلاقش اینجوری کار کرده بود که برای رفتن به آشپزخونه باید یه در که به راهروی باریکی باز میشد را باز می کردی و از جلوی در حمام رد میشدی. اگر کسی از تو آشپزخونه در اون راهرو رو می بست دیگه کسی نمی تونست بره حمام. در واقع حموم تو آشپزخونه بود منتها یک در آهنی اون رو از آشپزخونه جدا می کرد و یه دریچه کوچیک بالای دیوار حموم بود که بخار و گرما از اونجا خارج می شد
یکی از بازیها و شیطنتهای من و سعید این بود که وقتی یکیمون حموم بود، اون یکی بره روی کابینت و یه کاسه آب یخ رو از اون دریچه بریزه روی سر کسی که در حمامه. ولی هر وقت که بابا حموم می رفت، در آشپزخونه از اونور قفل میشد و هیشکی نمی تونست اونجا رفت و آمد کنه. هر وقت بابا حمامش تموم میشد در رو باز می کرد و مامان رو صدا میزد تو آشپزخونه و دوباره در بسته میشد. اینجور وقتها ما حق نداشتیم به آشپزخونه نزدیک بشیم و اگر چیزی می خواستیم باید مامان رو صدا می زدیم تا از لای در بهمون بده. این مسئله واسه ما عادی بود و هیچوقت چیزی در موردش نمی پرسیدیم، انگار یه قرارداد تو خونه ما بسته شده بود که در مورد بعضی چیزا هرگز سئوالی نشه.

یه جعبه فلزی به دیوار آشپزخونه بود که بهش می گفتیم داروخانه، اون موقعها همه یه همچین چیزی تو خونه اشون داشتن، مثل یه کابینت کوچیک بود با سه طبقه کوچولو که جای گذاشتن قرص و شربت سینه و شیشه مرکورکروم و چسب زخم و از اینجور چیزا بود. یه طبقه داروخانه ما اما جای رنگ مو و برس و تافت و چسب اوهو و مدادهای نیم سوخته بود. هیچوقت هم نمی دونستیم اینا به چه درد میخوره، ولی هر وقت بابا از حموم میومد و مامان رو صدا می کرد، صدای فیس فیس تافت و باز و بسته شدن در داروخانه هم به گوش می رسید.

یه روز سعید اومد و در گوشم گفت: می دونی بابا کچله؟ با ترس پرسیدم: چی؟ خفه شو، کجای بابا کچله؟ اینهمه مو داره. گفت: من دیروز رفتم از بالای در حموم نیگاش کردم، از همون دریچه، یه طرف موهاش بلنده تا روی شونه اش، اینقدر زشته!
اون موقع سیزده چهارده ساله بودم و  تازه فهمیده بودم بابا کچله و اون موهای روی سرش در واقع هنر دست مامانه که یه زمانی آرایشگر بود و بلد بود که چجوری موهای بابا رو روی سرش طوری درست کنه که کسی متوجه طاسی روی سرش نشه. از اون روز به بعد چیزای دیگه ای رو هم کشف کردم، اینکه اون بوی سوختگی که همیشه بعد از حموم بابا میومد ناشی از سوزوندن ته مدادهای ماست که برای سیاه کردن کف سر بابا استفاده میشده و بعد کار مامان لابد کشوندن موهای بابا از طرف چپ به طرف راست و بعد شاید استفاده از چند قطره چسب و بعد تافت و سشوار برای فیکس موندن موها روی سرش. این کشفها واسم دلنشین نبود، دیگه سعی می کردم به سر بابا نگاه نکنم، یه جوری انگار بابا دیگه واسم ابهت نداشت، یه جاییش مصنوعی بود انگار. و این یه رازی بود که باز همچنان در خانه حفظ میشد.

چند روز بعد از ازدواجم بود که ازم پرسید: چرا بابات موهاش اینجوریه؟ ایندفعه دیگه واقعا خجالت کشیدم، فکر می کردم که هیشکی متوجه این موضوع نیست و فقط من و مامان و دو تا برادرهام از این راز خبر داریم. حالا دیگه مو و سر بابا اسباب سرکوفت و تمسخر بود. از سر بابا و اون موهای مصنوعی روی سرش متنفربودم.

تا وقتی جوون بود و مامان زنده بود، مشکی بودن موها و کچلی بالای سرش زیاد تو چشم نمیومد، بابا هیچوقت آرایشگاه نمی رفت و همیشه مامان سرش رو اصلاح  و لابد رنگ می کرد و کچلیهاش رو می پوشوند. از وقتی مامان فوت کرد، سر بابا هر روز بدتر از روز پیش میشد. دیگه اون مرتبی قبل رو نداشت، موهای پشت سرش همیشه نامرتب بود، رنگ موهاش گاهی مشکی بود گاهی خرمایی، گاهی بالای سرش برآمده بود، انگار یه کپه مو جمع شده زیر چند تار موی نازک، چسبیده شدن به هم. دیگه موهای مشکی پرکلاغی با اون صورت لاغر و چروکیده نمی خوند. بابا دیگه به نظرم واقعا کریه میومد و هر وقت می دیدمش دلم می سوخت. می دونستم که چقدر وقت صرف اون موهای لعنتی می کنه و چقدر عذاب می کشه از اینکه اینهمه نافرم و بد به نظر می رسه. حالا دیگه فکر مشغولی جدیدی داشتم... اگر مریض شه و بیمارستان بیفته؟... اگه زمینگیر بشه و کسی نباشه موهاش رو درست کنه؟... اگر بمیره و موقع شستشو موهاش از سرش جداشه؟....

می خواستم عکسهای نامزدی دختر سعید رو ایمیل کنم واسه دوستم، دوستی که بابا رو ندیده بود، تو یه عکس خیلی خوب افتاده بودم ولی بابا کنارم بود، مردد بودم، فکر می کردم دوستم با دیدن موهای مشکی بابای هفتاد و پنج ساله من چی میگه... دگمه سند رو زدم و فرستادم، و برای بار چندم حس کردم که چقدر از سر و کله بابا شرمنده ام.

بعد از سی و چند سال سکوت و تابو بودنِ حرف زدن از سر و موهای بابا، دلم رو زدم به دریا:
- بابا، نمی خوای اینو از روی سرت برداری؟
- چیو؟
- همین موهای الکی رو، اینا چیه آخه بابا؟ چرا خودت رو راحت نمی کنی؟
- چی میگی تو؟
- بابا جون، اینهمه مرد کچل تو دنیاست، مگه فقط تویی که بالای سرت مو نداره؟ تا کی میخوای خودت رو اذیت کنی؟ برو سرت رو از ته بتراش و این آشغال رو که معلوم نیست کلاه گیسه یا چیه رو بنداز دور. خودت رو خلاص کن.
بابا با تعجب و خجالت نگاهم می کرد، مستاصل بود که چی باید بگه، سرش رو انداخته بود پایین و من بی رحمانه بارها تکرار کردم که کچله و کچل بودن خجالت نداره.

دو ماه تموم هر بار که بهش زنگ زدم یا دعوتش کردم خونه، حرف رو کشوندم به سر و کله اش و اینکه دلش رو بزنه به دریا و خودش را راحت کنه، به بهونه هاش که، "می ترسم زشت بشم و نگرانی این که مردم چی میگن و خجالت می کشم و، عادت کردم" و... خندیدم و در مقابل هر بهونه هزار تا دلیل آوردم که اشتباه می کنه و حرفهاش غلطه و ...

بابا دو هفته است که موهاش رو زده و از دست اون لعنتی نجات پیدا کرده، پشت تلفن کلی ذوق کردم و بهش تبریک گفتم. می گفت زشت شدم، خندیدم و گفتم: تازه خوش تیپ شدی، الان سر کچل مده، تازه باید بری زن بگیری.

دو هفته است که بابا رو دعوت نکردم، دلم هم نمیخواد برم خونه اش، می ترسم با دیدنش احساس غریبی کنم، می ترسم ازم خجالت بکشه... می ترسم از دیدنش یکه بخورم و ناراحتش کنم... می ترسم از دیدن قیافه یه پیرمرد لاغر و نحیف و کچل حس ترحم بهم دست بده و چشمهام لوم بده ...می ترسم...
کابوس کچلی بابا همیشه با منه... همیشه..

Monday 19 August 2013

پری خانوم




تا قبل از زن گرفتن مجید، روزی نبود که دم خونه پری خانوم جنجال نباشه، مجید تا وقتی بچه بود، هر روز یا شیشه می شکوند یا بچه ها رو کتک می زد. بعدش که بزرگ شد دنبال دخترای محل میفتاد و مزاحم زن و بچه مردم بود. نه کار می کرد و نه درس میخوند، صبح که مادرش می رفت سر کار، ول می گشت و شر به پا می کرد و عصر که پری خانوم از راه می رسید، سیل شاکیها بود که روانه خونه اش میشد.
بالاخره پری خانم واسه پسر شرور و ناخلفش زن گرفت، یه دختر بچه مظلوم و عینکی که ته لهجه مشهدی داشت و ساکت بود وکم حرف. پری خانوم دو تا اتاق داشت، یکیش رو خودش برداشت و اون یکی رو داد به مجید و زنش.
عروس پری خانوم یه وانت جهیزیه آورد، روزی که جهاز آوردن، همه همسایه ها دم در بودن تا ببینن عروس از خونه باباش چی آورده. اهل محل خوشحال بودن که مجید بالاخره از دور کوچه ها جمع شده و به سر و سامون رسیده.
چند روز بعد از عروسی بود که اولین جیغ اعظم از خونه پری خانوم بلند شد. مجید می زدش، خانم مقدم اولین نفری بود که دوید دم در خونه پری خانوم و دستش رو گذاشت روی زنگ، بعد از اون احترام خانوم در حالیکه زیر لب دعا میخوند با پای گچ گرفته اش لنگون لنگون رفت طرف خونه پری خانوم.
 اعظم با یقه جر خورده وسط حیاط افتاده بود و ناله می کرد. احترام خانوم از رو زمین بلندش کرد و خانوم مقدم دست مجید رو کشید و برد تو اتاق. ناهید خانوم که تازه از نونوایی اومده بود، سنگکهای برشته رو داد دست فاطمه و رفت تو خونه پری خانوم و در رو بست.
از اون به بعد همسایه ها گوش به زنگ بودن، تا صدای جیغ اعظم می رسید می دویدند تو کوچه و از پشت در به مجید التماس می کردن که صلوات بفرسته و دستش رو روی زن بلند نکنه.
یه روز ظهر دوباره صدای جیغ اعظم بلند شد و اینبار اصغر آقا که از خواب پریده بود با زیر شلواری راه راه پرید تو کوچه و مشتش رو کوبید به در خونه پری خانوم و داد زد:
- نامرد، اگه راست میگی در رو باز کن تا بهت بفهمونم زورت رو باید به کی برسونی، زن رو می زنی جاکش؟ در رو باز کن...
صدای اعظم خوابید ولی در خونه همچنان بسته بود، زن اصغر آقا که تنها زن کارمند کوچه بود، با اون هیکل چاق و گنده اش در حالیکه نفس نفس می زد  و با یه دستش اصغر آقا رو می کشید و با دست دیگرش جلوی دهنش رو گرفته بود،  التماس می کرد که تو کار زن و شوهر دخالت نکنه ولی اصغر آقا که همه می گفتن صعف اعصاب داره و قرص میخوره، ول کن نبود، چشمهای درشتش از حدقه زده بود بیرون و با شدت زنش رو هل می داد و با مشت می کوبید به در و می گفت:
-مادر ج... در رو باز کن تا حالیت کنم.
اینبار در باز شد و مجید که نصف هیکل اصغر آقا هم نبود در حالیکه رگ گردنش زده بود بیرون داد زد:
-فحش مادر میدی؟ مگه خودت ناموس نداری بی پدر مادر؟
که کله اصغر آقا صاف رفت تو صورتش و تا مردای محل سر برسن، مجید مثل یه گونی سیب زمینی وسط کوچه افتاده بود.
عصر که پری خانوم اومد، همسایه ها سر کوچه بودن تا خبر دعوای اصغر آقا و مجید رو یواش یواش بهش بدن. پری خانوم قلبش ضعیف بود و همه می ترسیدن که سنگکوب کنه. پری خانوم اما سنگکوب نکرد، بلکه از همون سر کوچه شروع کرد به جیغ و داد و فحشهای چارواداری دادن به اصغر آقا و زن و بچه اش. اینبار آقای مقدم و شوهر احترام خانوم که مردای بزرگتر محل بودن، دخالت کردن و قبل از اونکه کار به جاهای باریک بکشه، ریختن جلوی خونه اصغر آقا و نذاشتن که بیاد بیرون و دهن به دهن یه بیوه زن بی سایه بالا سر بذاره. اصغر آقا مردی کرد و جواب پری خانوم رو نداد، مجید هم که صبح کتک مفصلی خورده بود، یه داد الله اکبری سر پری خانوم کشید و بردش تو خونه.
از فردای اون روز، دیگه از خونه پری خانوم صدایی بلند نشد و همه خوشحال بودن که بالاخره مجید ادب شد و دست از سر اعظم بیچاره برداشت، اما غافل از اینکه اینبار پری خانوم کینه اعظم رو به دل گرفته و او رو در کتک خوردن مجید مقصر می دونه. درِ خونه روی اعظم قفل شد و پری خانوم بهش اجازه نمی داد که مثل زنهای دیگه بشینه دم در و با همسایه ها حرف بزنه. اما احترام خانوم که رابطه اش با همه اهل محل خیلی محترمانه و مادرانه بود به خونه پری خانوم رفت و آمد داشت و خبرای عجیبی میاورد، اینکه پری خانوم پرده وسط اتاق رو برداشته و میز سماورش رو برده تو اتاق اعظم، اینکه اجازه نمیده اعظم عینک بزنه و این کارا رو قرتی بازی می دونه، اینکه جلوی احترام خانوم زده تو سر اعظم که چرا لباسهای زیرش رو تو حیاط پهن کرده و...
کار به جایی رسید که یه روز صبح که پری خانوم رفت سر کار، مجید و اعظم وانت گرفتن و اثاثشون رو جمع کردن و بدون خداحافظی رفتن تو اتاقی که سه تا کوچه پایینتر، از آق مهدی شکسته بند اجاره کرده بودن. عصر که پری خانوم برگشت و اتاق مجید رو خالی دید وارفت، با اوقات تلخ اومد تو کوچه و نشست پیش همسایه ها و بعد از اینکه حالش جا اومد، شروع کرد به ناله و نفرین کردن به اعظم و بعد از اینکه کلی فحش نثار قبر پدر مرده مجید کرد، با زهرخند تلخی گفت:
-اینا بر می گردن، ولی اونوقت دیگه من راهشون نمیدم. حالا ببینین کی گفتم، مجید بدون من شلوارشم نمی تونه بالا بکشه، اون دخترۀ کور مکوری هم یه کته نمی تونه دم کنه. برمی گردن.
چند روز بعد، نزدیکای ظهر، همسایه ها دم در نشسته بودن و سبزی پاک می کردن، پری خانوم شوخی می کرد و از خیاطخونه و ماجراهای مشتریهاش می گفت و غش غش می خندید. آذر مشغول بافتن لباس بچه اش بود و از خانوم شیرزاد یاد می گرفت که چجوری حلقه آستین بندازه، مامان داشت شیشه در حیاط رو پاک می کرد... یهو یه وانت سفید پیچید تو کوچه. مجید از پشت وانت پرید پایین و پری خانوم رو صدا زد. پری خانوم با تعجب به همسایه ها نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با اخم و تخم گفت: دیدین گفتم برمی گردن؟ حالا خیلی مونده که قدر منو بدونن، حیف که دلم نمیاد راهشون ندم، مهتاج گفت: آخی، ترو خدا به روشون نیار، جوونن. مامان گفت: آره پری خانوم، بزرگی کن و ببخششون، نادونن، یه اشتباهی کردن، بخشش از بزرگونه. خانوم شیرزاد هم پشت حرف مامان رو گرفت و گفت: آره پری خانوم بگذر ازشون، تو که به یتیمی این بچه رو بزرگ کردی نذار آلاخون والاخون بشه. پری خانوم در حالیکه ناودون رو گرفته بود تا بتونه از رو زمین بلند شه گفت: من که می گذرم، ایشالا خدا هم ازشون بگذره، و شلون شلون رفت و بقچه رختخوابها رو از دست مجید گرفت. اعظم در ماشین رو باز کرد و در حالیکه سرش رو پایین انداخته بود به همسایه ها سلام کرد و رفت تو خونه. همه با تعجب به مجید نگاه می کردن که تند و تند بارها رو پیاده می کرد و می داد دست مادرش. انگار نه انگار که بی خبر و با قهر رفتن. ناهید خانوم گفت: اواااا... چه پررو، خودش رفته و خودش برگشته هیچ به روی مبارکش هم نمیاره، اقلا دست مادرش رو ببوسه، والله اگه من بودم راهشون نمی دادم. احترام خانوم که تا اون موقع ساکت بود یواشی دم گوش خانوم مقدم گفت: امروز چرا پری خانوم نرفته سرکار؟ خانوم مقدم گفت: نمی دونم، لابد تعطیل بوده. احترام خانوم لبخندی زد و آهسته گفت: دیروز غروب رفتم خونه آق مهدی شکسته بند که گچ پام رو باز کنه، صدای گریه پری خانوم حیاط رو برداشته بود...

 






Wednesday 14 August 2013

کوچه بن بست




تا چند سال پیش، میشد زنهای شتره شلخته رو از خانومای کدبانو و با سلیقه تشخیص داد. مثلا از صاف و صوف آویزون کردن لباسها روی بند رخت پشت بوم، یا از دبه و بانکه و بطریهای ترشی و آبغوره و آبلیموی چیده شده روی هره ها، و یا حتی از پرده های تمیز و اتو کرده یا کثیف و گره خورده پشت پنجره ها، میزان با سلیقگی خانم خونه مشخص میشد. ولی خب الانا که شیشه های پنجره ها رفلکس و دودی و آیینه ایه و نمیشه تمیزی و کثیفی پرده ها رو دید و خونه ها بلند و چند طبقه است و پشت بومها معلوم نیست و آپارتمان نشینها حق گذاشتن دبه و بطری پشت پنجره ندارن، تشخیص میزان زنیت خانومها خیلی سخت شده.
اون موقعها ولی خیلی ساده میشد پی برد که زن همسایه شتره شلخته است یا کدبانو و زبر و زرنگ. اگه صبح ساعت ده از جلوی در خونه ای رد می شدی و می دیدی سطل آشغالشون هنوز دم در خونه است، اگر دم در خونه ای کثیف بود و اگر پرده ها چرکمرد و نامیرتب از پشت پنجره ها دیده میشد و رخت و لباسها شلخته وار روی بند، بدون گیره، آویزون بود، بی شک تو اون خونه یه زن با سلیقه زندگی نمی کرد.
خانوم مقدم همسایه شمالی و تر و تمیز کوچه امون بود. ساعت شیش صبح صدای شرت و شرت جاروش تو کوچه می پیچید. بعد از اون ناهید خانوم میومد و با اون آفتابه قرمزش تو کوچه رو آبپاشی می کرد و بعدش هم جارو میزد و می رفت تو خونه اش. بمانی، بعد از این دو تا میومد و با اون لچک سفیدش، هم جلوی در خونه خودش رو جارو می زد و هم شیلنگ رو می گرفت توی جوی باریک وسط کوچه و برگها و آشغالها رو با فشار آب می فرستاد تو چاهی که ظاهرا چاه فاضلاب خونه محترم خانوم اینا بود. محترم خانوم همیشه با بمانی سر این کارش دعوا و مرافعه داشت که: زن حسابی، این لوله اگه بگیره خونه من خراب میشه، نصف این چاه رو تو پر کردی با این شیلنگت.
مامان آخرین نفری بود که می رفت کوچه رو جارو میزد و سطل آشغال رو میاورد تو خونه. خب بابا شغلی داشت که شبها می رفت سر کار و نصفه شب برمی گشت، مامان هم تا موقع اومدن بابا بیدار بود و صبحها می خوابید. یادمه زنها با چه تعجبی از مامان می پرسیدن: شما تا ساعت ده صبح می خوابی؟ پس کی ناهار درست می کنی؟ مامان هم خیلی خونسرد جواب میداد: مگه ناهار درست کردن کاری داره؟ خدا برکت بده به زودپز و پلوپز... و این پز مامانم بود به زنهای همسایه که کله سحر باید آبگوشتشون رو بار می کردن.
از ساعت ده صبح که زنهای همسایه کار خونه رو تموم می کردن و ناهارشون رو باز می ذاشتن، کم کم دوباره درها باز میشد و هر کی یه تیکه موکت یا چهارپایه میاورد و همه جمع میشدن جلوی خونه خانم مقدم تا گزارشات مربوط به مادرشوهرها و خواهرشوهرها و بچه ها و احتمالا دعواها یا آشتی کردن با شوهرهاشون رو به همدیگه بدن، گاهی وقتها هم دم گوش همدیگه یه چیزایی می گفتن و قاه قاه می خندیدن و خانم مقدم لب گزه می رفت بهشون که: زشته، دختر نشسته اینجا. فصل سبزی خشک کردن و باقالی پاک کردن هم که دیگه نور علی نور بود، همونجا همه کارهاشون رو می کردن و ظهر که بچه ها از مدرسه میومدن، برمی گشتن تو خونه هاشون. تابستونها هم که راحت بودن، بچه ها تو کوچه بازی می کردن و تا وقتی صدای گشنمه، گشنمه اشون در نمیومد، مراسم کوچه نشینی ادامه پیدا می کرد.
 مامان ولی کمترین حضور رو در این جمع داشت، چون بابا خونه بود و وقت این گردهماییها رو نداشت. از نظر همسایه ها مامان یه زن شلخته و از دماغ فیل افتاده بود که از شوهر شانس آورده بود. اینو وقتی فهمیدم که یه روز سعید با کریم، پسر ناهید خانم، کتک کاری سختی کرد و بچه ها خبر آوردن که این دو تا دعواشون شده و همدیگر رو له و لورده کردن. مامان که همیشه آرایش کرده و شیک و پیک بود رفت تو کوچه و دست سعید رو کشید و یه داد زد که: خاک تو اون سرت کنن، برو گمشو تو خونه لات چاله میدونی! بچه ای که بره تو کوچه حقشه که کتک بخوره... ناهید خانوم که معلوم بود دستهاش تازه از تو تشت رخت دراومده، در حالیکه دستهای کفیش رو با پر چادرش پاک می کرد داد زد: بچه ای که ننه اش تا ده صبح بخوابه و شب با شوعرش بره کاباره از این بهتر نمیشه! مامان در حالیکه چشمهاش گرد شده بود گفت: اوا... ناهید خانوم؟ اینا بچه ان دعواشون شده، شما عوض اینکه دست بچه ات رو بگیری و ببری تو خونه، چرا با من دعوا می کنی؟ و ناهید خانم جواب داد: خبه خبه، واسه من موند بالایی حرف نزن! فکر کردی چون شوعرت نازت رو می کشه منم باید دم به دمت بدم؟ برو ماتیکت رو بزن، شب و نصفه شب خواب نداریم از صدای هر و کرت با شوعرت!
مامان اومد تو خونه و بی صدا رفت تو آشپزخونه و تا وقتی که بابا رفت و با ناز و نوازش آوردش تو اتاق، بیرون نیومد، ولی من، از پشت پنجره راه پلۀ خرپشته، ناهید خانم رو که تو حیاط، سر تشت رخت نشسته بود، و هر چند دقیقه یکبار، دستهاش رو آب می کشید، تا اشکهاش رو پاک کنه، و چشمهای وحشت زده کریم، از تو پنجره زیر زمین، که به مادرش خیره شده بود رو، می دیدم...




Saturday 3 August 2013

بر باد رفته

نون بربری دونه ای یه تومن بود، سر ظهر که میشد مامان یه کاسه روحی و دو تا سکه یک تومنی و یه پنجزاری  می داد دستمون و می فرستادمون تا از نونوایی سر کوچه دو تا نون و از ماستبندی سر چهار راه هم پنجزار ماست بگیریم و سفارش می کرد که انگشت تو ماست نزنیم. گاهی هم دوزار به خودمون می داد واسه خریدن هله هوله.
اما اتفاقی که میفتاد این بود که ما یکی و نصفی نون می خریدیم و با پنجزار پولی که از این راه به دستمون میومد، از بقالی آقا کدخدایی خرما می گرفتیم و همونجور که سلانه سلانه به طرف خونه می رفتیم خرما رو میذاشتیم لای نون و می زدیم تو کاسه ماست و تا برسیم دم در، کاسه ماست نصفه بود و یه دونه نون هم بیشتر دستمون نبود. اونوقت مامان شروع می کرد فحش دادن به ماستبند دزد سر چهار راه و نفرین کردن به شکم کارد خورده ما که یه نون رو خالی خالی خوردیم و تازه ناهار هم می خوایم!
این روند هر چند روز یکبار تکرار می شد و ما عین خیالمون نبود که با پس گردنی مجبور بودیم دوباره برگردیم نونوایی و یه نون دیگه بخریم.
 یه روز اما مامان پول خرد نداشت و یه ده تومنی قرمز داد دستمون و یه عالم سفارش کرد که ده تومنی رو گم نکنیم که خرجی یه روز مامان بود. همون روزها یه آگهی تو تلویزیون پخش میشد که خانومه با ناز و ادا یه اسکناس رو می گرفت جلوی صورتش و تبلیغ جنس مورد نظر رو می کرد. ده تومنی رو گرفتم جلوی صورتم و با لحن همون هنرپیشه فیلمهای تبلیغاتی گفتم: با دادن این اسکناس شما صاحب... که یهو باد شدیدی اومد و اسکناس از دستم رفت روی هوا و تا به خودم بیام پرواز کرد تو بیابونی سر کوچه که تازه داشتن می ساختنش. جستجوی نیم ساعته من و سعید به هیچ نتیجه ای نرسید و با ترس و لرز رفتیم در خونه مادرجون که دو تا کوچه با ما فاصله داشت. وقتی ماجرا رو برای مادرجون تعریف کردیم و با گریه ازش خواستیم باهامون بیاد خونه که شفاعتمون رو به مامان بکنه، دست کرد توی یقه پیرهنش و کیف پول پارچه ای رو از میون سینه های بزرگش درآورد و گفت: این ده تومنی  رو بگیرین و اینقدر مثل ننه مرده ها زار نزنین، یتیم که نیستین، فدای سرتون، به مامانتون هم نگین. فقط ایندفعه اگه زدین هندونه مش تقی رو شیکوندین فرار نکنین، دیروز بهم گفت نوه هات اومدن دوزار سبزی خوردن خریدن، زدن یه هندونه پنج کیلوییم رو شیکوندن و در رفتن و، پولش رو ازم گرفت! خرما رو هم که میخورین هسته اش رو نزنین تو سر آقا مقدم، چند روز پیشا چغلیتون رو می کرد! حالا من که به باباتون نمیگم، ولی حیا نمی کنین که میرین از کدخدایی بستنی می خرین و میگین بزن به حساب مادر بزرگمون؟
همینجور که سرهای ما پایینتر می رفت صدای مادر جون با یاداوری شرارتهای ما بلندتر میشد:
- اونوقت کدومتون به مسعود یاد دادین که بره از ناهید خانوم دوزاری بگیره واسه تلفن؟ به قبر بابای من می خواستین تلفن کنین؟ اون یام یام که کوفت کردین اینجا، با همون دوزاریه خریده بودین؟ ای سگ به قبر پدر جاکش پس اندازتون! شیشه خرپشته ملیح خانوم رو چرا شکستین آخه؟ والله پنج تا بچه بزرگ کردم، جخ یکیشون اینقدر که شما دو تا خون به جیگرم کردین اذیت و آزار نداشتن واسم!
ده تومنی مچاله شده رو از رو فرش برداشتیم و همونطور که از در خونه مادرجون می دویدیم بیرون صدای جیغاش رو می شنیدیم:
- ای عباس! الهی تیکه تیکه شی که ننه مرده من رو شوعر دادی که این توله سگها رو بندازی به جونش، ای عباس به حق این شب عزیز خبر مرگت رو بیارن، تون به تون شی عبااااس!
...
خدا لعنت کنه اون مش تقی و کدخدایی و آقا مقدم و ناهید خانوم و ملیح خانوم رو که باعث شدن اینقدر جلوی مادرجون شرمنده شیم! بیچاره بابابزرگه هم که همیشه اینجور وقتها سپر بلای خانواده بود و فحشها و نفرینهایی بود که به قبر اجدادش روان میشد!

Friday 2 August 2013

هزار و رنجصد و درد


ششم تیر ماه سال هزار و سیصد و جهل بود، کارنامه کلاس پنجم رو گرفته بودم، نمره ریاضیم شده بود شونزده و خیلی غصه دار بودم. یک بعد از ظهر گرم و مرطوب و کسل تابستانی بود.  دراز کشیده بودم روی فرش، بابا با بالاتنه لخت اونورتر خر خر می کرد، من بابام رو با بالاتنه لخت دوست نداشتم، از تن لخت خجالت می کشیدم، مخصوصا تن لخت بابا که بوی سیر و چربی می داد. سعید طبق معمول زیر راه پله مشغول تعمیر دوچرخه قراضه اش بود، همیشه از اینکه چند ساعت در روز رو صرف بستن نوارهای قرمز و آبی و انداختن اون مهره های رنگارنگ به پره های دوچرخه اش می کرد و بعد، زنگش رو روغن می زد و می شستش، حرص می خوردم.  کنارم، مسعود چهار ساله خوابیده بود و آب دهنش روی بالش سرازیر بود، سیاه سرفه گرفته بود و وقتی با سرفه های خشک نفسش می گرفت و سیاه میشد، از وحشت می مردم. مامان رفته بود تا مادر جون رو ببره دکتر قلبش. خونه گرم بود و از کولر بوی ماهی میومد و دلم رو آشوب می کرد. مامان گفته بود تا قبل از برگشتنش ظرفهای ناهار رو بشورم و من دلم شور می زد واسه ظرفای توی سینک و نمی تونستم از جام بلند شم.
 اونروز بعد از گرفتن کارنامه، توی حیاط مدرسه کلی با دوستهام گریه کرده بودیم که بعد از پنج سال از هم جدا میشیم و هر کدوم به یه مدرسه راهنمایی میریم. شنیده بودم که تو راهنمایی، دیگه یه معلم نداریم و روزی سه تا دبیر عوض میشن و زنگهای تفریح کوتاهتره و دبیرها بداخلاقند، و تازه تغذیه رایگان هم نمیدن. دلم واسه معلممون، خانم رهبر تنگ شده بود. مامان از اون پیرهن رنگی رنگیا که تازه مد شده بود و کمرش کشباف داشت و آستینهاش پفی بود رو واسم نخریده بود و غمگین بودم، تخم قمریه که بالای حصیر پنجره لونه ساخته بود، با خوردن توپ پلاستیکی دو لایۀ بچه های کوچه افتاده و شکسته بود و یه جوجه قهوه ای خیس بی بال و پر مرده ازش افتاده بود بیرون.
نگاه کردم به ساعت و دیدم دوی بعد از ظهره، چشمهام رو بستم و به خودم گفتم: امروز ششم تیر، ساعت دو بعد از ظهر، من بدبخت ترین آدم روی زمینم. این روز رو باید تا ابد یادم بمونه، باید به خاطر بسپرم که چنین روزسختی رو گذروندم.
از اون سال، انگار قرنها گذشته. هر سال، ششم تیر میشینم و به این فکر می کنم که چقدر اون روز، ششم تیرماه، ساعت دو بعد از ظهر، خوشبخت بودم من. اگر می دونستم دنیا اینقدر عجیب و غیر قابل پیش بینیه، که چه روزها و شبهای سختی پیش رو دارم، که چه چیزها می بینم و چه داستانها می شنوم، چه کسانی رو از دست می دهم و چه حسرتها به دلم می مونه، اون روز رو جشن می گرفتم.

نوشته شده در ششم تیرماه سال هزار و رنجصد و درد.

Saturday 27 July 2013

پشت آیینه قدیمی

 ته اون کوچه بن بست و باریک، یه خونه کوچولو داشتیم که یه در کوچیک آبی و پنجره های هلالی شکل داشت با شیشه های رنگی رنگی . تو راه پله های خنک پشت بومش، پر از گلدونهای گندمی و پیچک بود. یه حیاط کوچیک با یه درخت انار و دو تا اتاق رو به آفتاب داشت و یه خرپشته کوچیک که زمستونها ذغال و پیاز سیب زمینی توش میذاشتیم و تابستونها، هندونه و خربزه. یه صندوق قدیمی هم گوشه اش بود که لباسهای زمستونیمون، بقچه های مخمل جهیزیه مامان و یادگاریهای نامزدی و شب عروسیش رو در دلش جا داده بود. همیشه هم بوی نفتالین می داد اون خرپشته.
 پشت بوم اما یه صفای دیگه داشت، ظهرها که مامان و بابا خواب بودن و در کوچه قفل بود، می رفتیم رو پشت بوم و زیر آفتاب داغ تابستون شروع می کردیم به دویدن و پریدن از روی دیوارهای کوتاه سیمانی که خونه ها رو از هم جدا می کرد. بعد از گذشتن از پشت بوم تر و تمیز خانم مقدم، می رسیدیم به خونه احترام خانم وغوره های درخت مو که سرش به پشت بوم رسیده بود رو می کندیم و می رفتیم رو پشت بوم خانم شیرزاد که تنها خونه ای بود که روی پشت بومش شیر آب داشت. غوره ها رو زیر آب داغ می شستیم و بعد می رفتیم رو پشت بوم اصغر آقا اینا و روی تخت فنری شکسته و زنگ زده اش می نشستیم و غوره های گرم و گس رو می خوردیم. گاهی وقتها که آفتاب زیاد تند نبود و کف پامون رو نمی سوزوند، شروع می کردیم به بالا و پایین پریدن روی تخت فنری، امان از وقتی که اصغر آقا خونه بود... از تو حیاط چنان دادی می زد که صداش تا هفت محله اونورتر هم می رفت.
یه کمد چوبی داشتیم که همه زار و زندگیمون تو همون کمد بود، دو تا کشو هم پایینش بود که دفترچه و کتابهامون رو میذاشتیم اون تو. مامان یه چرخ خیاطی سینگر داشت که روی یه میز چهارگوش کوتاه کنار اتاق بود، اون میزه هم یه کشوی کوچولوی رویایی داشت، یعنی همه رویاهامون رو تعبیر می کرد. مامان پس اندازها و طلاهاش رو توی اون کشو قایم می کرد. پول اولین چادر نمازم رو از تو همون کشو داد، سه چرخه مسعود و دروازه های فوتبال سعید هم از تو همون کشو بیرون اومد. تابستونها پول استخر پسرها و کلاس خیاطی من رو تامین می کرد و یه روز هم شد که طلاها و پولهای پس اُفت مامان از تو همون کشوی معجزه گر اومد بیرون، تا بابا بتونه طبقه دوم خونه امون رو بسازه.
 یه جای دیگه هم بود که معجز داشت... پشت آیینه روی تاقچه، جایی بود که مامان کلی چیز پشتش قایم می کرد، پاکت آبنبات قیچی، بسته آدامس خروس، یه مشت عناب و انجیر و توت خشک، حتی شاید، یه بسته بیسکوییت مادر و مشتی نخودچی کشمش هم اون پشت پیدا می شد. قوطی سرلاک مسعود هم پشت آیینه بود که من و سعید عاشق این بودیم که بریزیم کف دستمون، و لیسش بزنیم. ماتیک قرمز و مداد سیاه چشم مامان، موچین و آینه کوچولوی آرایشش، قوطی روغن پارافین که به موهاش می زد تا فرفریهاش خوشگل وایسه با شیشه عطر گلامور و ادکلن پورانوم  و مهر و جانماز عزیز جون هم پشت آیینه بود که هر وقت میامد خونه ما، باید با همون جانماز ترمه خودش نماز می خوند. تو جانمازش یه قرآن کوچولو و یه تسبیح گلی تربت هم بود.
همینکه مامان می رفت نون بخره، قابلمه رو می ذاشتیم زیر پامون و هر چی پشت آیینه بود رو می ریختیم وسط اتاق، من که ماتیک می زدم و عطر مامان رو بو می کردم و دستهامو با وازلین چرب می کردم و عروس می شدم، سعید ولی ادکلن بابا رو می زد به خودش و بعد با قاشق چایخوری آب می ریخت تو شیشه که مامان نفهمه. مسعود هم می نشست با جانماز و مهر و تسبیح عزیز جون بازی می کرد و آبنباتها رو می خوردیم و همینکه مامان کلید رو می انداخت به در، همه چیز دوباره می رفت پشت آیینه.
یه روز که مامان خواب بود و ما رو هم به زور خوابونده بود، سعید آهسته خزید و رفت شیلنگ رو از تو حیاط آورد و یه سرش رو داد به من و خودش رفت اونور اتاق خوابید. شیلنگ رو گذاشتم دم گوشم و صدای سعید رو شنیدم:
- ببین، بابا از اون شکلات مشروبیا خریده!
(شکلات مشروبیا رو بابا از دراگ استور تخت جمشید می خرید واسه خودش و به ما اجازه نمی داد که لب بهش بزنیم، با اینکه گفته بود تلخه ولی دلمون لک می زد که یه بار مزه اش رو بچشیم.)
- شیلنگ رو گذاشتم دم دهنم و پرسیدم:
- کجاست؟
- پشت آیینه!
- چیکار کنیم؟
- برو جانونی رو بذار زیر پات، من مواظبم مامان بیدار نشه، قابلمه نیاری ها.
بلند شدم و آهسته جانونی پلاستیکی رو از زیر کمد کشیدم بیرون و گذاشتم زیر پام و رفتم بالا که... یکدفعه جانونی زیر پام تا شد و دستهام روی هوا آیینه رو گرفت و هر دو با هم ولو شدیم کف اتاق...

روی پنجه پای من بخیه خورد و شب سعید، با همون شیلنگ یه کتک مفصل از بابا خورد... اما درد بخیه و کتکی که خوردیم، خیلی کمتر از دیدن چشمهای گریه ای مامان بود که آیینه بختش شکسته بود، از اون به بعد هر بلایی که نازل میشد به شکستن آیینه بخت مامان ربط پیدا می کرد و باعث و بانیش من بودم که به قول مامان، کارد به شکمم خورده بود!

Friday 28 June 2013

عمه جورابی


عمه جورابی رو بیشتر از همه عمه ها دوست داشتیم، برعکس عمه صدیقه که وسواسی و عنق و نامهربون،  و عمه کبری که ساکت و کم حرف و منزوی بود، عمه جورابی خوش صحبت و مهربون و مهمون نواز بود. شوهرش نصرالله خان، کارخونه جوراب بافی داشت. هر شب یه گونی جوراب میاورد خونه تا عمه بشینه و بسته بندیشون کنه، پسرهاش رو هم مجبور کرده بود که تو همون کارخونه واسش کار کنن، پسرها با سرسختی ولی درسشون رو میخوندن و هر شب از نصرالله کتک میخوردن که اعتقادی به درس و مدرسه نداشت، پسر کوچیکش که عشق دانشگاه داشت رو از خونه بیرون کرد و نازنین، خوشگلترین دختر فامیل رو هم به زور و خیلی زود شوهر داد، ازدواجی که ختم به خیر هم نشد. نصرالله نمونه کامل یه مرد زورگو و دیکتاتور بود و عمه جورابی با اون تن لاغر و پوست بی نهایت سفید و رنگ پریده، شبیه تمثال حضرت مریم بود، همونقدر پاک و معصوم.
عمه جورابی، نه که خیلی لاغر و نحیف بود، از جوراب به عنوان سینه مصنوعی استفاده می کرد، همیشه دو سه جفت جوراب میذاشت تو سینه بندش که سینه هاش برجسته بشه. وقتی میومد خونه امون موقع خداحافظی دست می کرد تو سینه بندش و به هر کدوممون یه جفت جوراب میداد. هر وقت عمه جورابی میومد، خیالمون راحت میشد که صاحب یه جفت جوراب نو میشیم. جورابایی که گرما و بوی تن عمه رو داشت.
نصرالله، عاشق زن چاق بود و عمه هر کاری می کرد چاق نمیشد، یکی از غصه های مادربزرگ، لاغر بودن عمه بود، چقدر نذر و نیاز کرد و فایده نداشت، عمه همچنان لاغر، و دائم مریض بود و حسرت زن چاق به دل نصرالله مونده بود. بچه ها که بزرگ شدن و رفتن دنبال زندگیشون، یه روز عمه جورابی که اون موقع چهل و پنج شیش ساله بود اعلام کرد که میخواد واسه نصرالله یه زن چاق بگیره! خواهر و برادرها شروع کردن به سرزنشش که این اصلا شوخی خوبی نیست، ولی عمه به طور خصوصی به زنای فامیل گفت که هیچ حس و تمایلی نسبت به نصرالله نداره و نصرالله مردیه که زن لازم داره. می خواست خودشو خلاص کنه، خسته و افسرده بود و دلش می خواست تنها باشه. شوهر نامردش هم با تاکید بر اینکه عمه مریضه و پاسخگوی نیازهاش نیست رفت و در سن شصت سالگی یه بیوه زن چاق و جوون گرفت.
تو خونه بزرگ و درندشت عمه، یه اتاق رو اختصاص دادن به نرگس خانوم زن جدید نصرالله، اتاقی که مضحکه و سوژه شوخیهای فامیل شد، با اون روتختی قرمز و میز توالت پر از لوازم آرایش، عین اتاق عروس. عمه از صبح تا شب تو اتاقش عبادت می کرد و کاری به کار نصرالله و زنش نداشت و بی خیال  کارهای خونه و آشپزخونه شد. نرگس شد همه کاره و سوگلی نصرالله. به تدریج حال عمه بدتر شد و همزمان با به دنیا اومدن دختر نصرالله، عمه زمینگیر شد. تشخیص دکترها عجیب بود، در سن چهل و هشت سالگی مغز عمه کوچک و کوچکتر میشد.
همسر جدید نصرالله با غرغر و منت از عمه مراقبت می کرد و از بچه هاش می خواست که مادرشون رو ببرند و ازش نگهداری کنن، حالا دیگه عمه رو مزاحم زندگیش می دید... ولی عمه، مثل بچه ها با دختر هوویش بازی می کرد و غذا دهنش میذاشت. عمه جورابی دیگه اهمیتی به جورابای تو سینه بندش نمی داد، یه گوشه می نشست و خیره میشد به دیوار، لاغرتر از قبل شده بود و برای بچه های مرده اش که روبرویش نشسته بودن گریه می کرد. هر کس می رفت به دیدنش سراغ قبر دخترش، نازنین رو می گرفت و باور نمی کرد که دخترش زنده است و هر روز به دیدن مادرش میاد.
عمه جورابی یه روز صبح سر سفره صبحونه، در حالیکه بچه نرگس و نصرالله بغلش نشسته بود، افتاد و بی صدا رفت که رفت...یکسال بعد از مرگ عمه، نرگس خانوم با سرطان حنجره دست و پنجه نرم می کرد، در حالیکه تن و بدن چاقش تبدیل به یک مشت پوست و استخون شده بود، درست مثل عمه جورابی. نصرالله به شانسش لعنت می فرستاد و حاضر نبود برای مداوای زنش پول خرج کنه، بالاخره، نرگس خانوم هم به سرنوشت عمه جورابی گرفتار شد.
 داغ یه زندگی بی سر خر با زن چاق، برای همیشه به دل نصرالله موند...حالا نصرالله در سن هشتاد سالگی هر روز آرزوی مرگ می کنه، دختر بیست ساله سرکش و عصیانگرش، داره انتقام بی مهریهای نصرالله نسبت به عمه جورابی و نرگس خانوم رو ازش می گیره.


Friday 21 June 2013

بشقاب خانوم شیرزاد


خانوم شیرزاد واسمون از شمال سوغاتی آورده بود، چند تا دونه کلوچه و یه سبد کوچیک چوبی که گذاشته بود تو یه بشقاب گل سرخی و داده بود دست آذر که بیاره دم خونه امون. مامان طبق معمول عزا گرفت که چی بریزه تو بشقاب و پس بفرسته که آبرومون نره!
از اون روز، تا یه هفته بعد، سوژه غصه خوردن من و سعید هم جور شده بود. هر شب منتظر بودیم تا ببینیم بابا دست خالی میاد خونه یا دست پر. آرزو می کردیم کاش خانوم شیرزاد واسمون سوغاتی نیاورده بود، اونم درست زمانی که بابا بیکار بود.
مامان هر شب به بابا غر میزد که: بازم چیزی نخریدی؟ این بشقاب خانوم شیرزاد همینجور مونده ها! و بابا با حرص می گفت: خب من چیکار کنم؟ چار تا کلوچه آورده، بوقلمون باید بذاریم تو بشقابش؟ یه چیزی بریز تو ظرفش و پسش بده، اینم عزا داره؟ و مامان می رفت تو فکر و هی لبش رو گاز می گرفت.
 یه روز تو راه مدرسه، از باغچه جلوی کلینیک لادن، یه شاخه گل کندم و با خوشحالی زیر روپوشم قایم کردم و وقتی رسیدم خونه، دادم دست مامان و گفتم: اینو بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ مامان با ناراحتی گفت: نمیشه، زشته، فکر می کنن ما گداییم! فرداش سعید شیر و بیسکوئیت تغذیه رایگان مدرسه اش رو آورد و گفت: مامان این خوبه واسه خانوم شیرزاد؟ و مامان دوباره یاد بشقاب افتاد و صورتش پر از غم شد.
دیگه همه فکر و ذکرمون شده بود بشقاب خانوم شیرزاد، که همینجور لب تاقچه منتظر بود تا ما برش گردونیم پیش صاحبش. هر روز ظهر، همینکه می رسیدم خونه، از مامان می پرسیدم: ناهار چی داریم؟ نه برای اینکه گرسنه بودم، بیشتر واسه اینکه ببینم غذامون اونقدر خوب هست که بشه واسه خانوم شیرزاد فرستادش یا نه، و وقتی می شنیدم: دمپختک یا کوکو سیب زمینی، غصه ام میشد.
بالاخره بعد از یک هفته، شب بابا با دست پر اومد خونه، مامان رو صدا زد و پاکت پر از سیب شمرونی و روزنامۀ مچاله شده ای که توش گوشت بود رو داد دست مامان. با ذوق و شوق از جا پریدم و به مامان گفتم: سیب بذاریم تو بشقاب خانوم شیرزاد؟ و مامان گفت: نه بابا، سیباش ریزه، آبرومون میره، فردا قرمه سبزی می پزم و یه بشقاب هم میدم واسه خانوم شیرزاد.
ظهر به عشق قرمه سبزی و بردن بشقاب گلسرخی خانوم شیرزاد دم خونه اشون، به سرعت اومدم خونه و داد زدم: مامان بشقاب رو بده ببرم، که مامان با عصابنیت گفت: خفه خون بگیر، آبرومون رفت، بیا تو ببینم.
عطر قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود و من سر از پا نمی شناختم که کی ماموریتم رو انجام بدم. مامان با سلیقه هر چه تمام تر بشقاب رو پر کرد، روی پلو زعفرون ریخت و گذاشتش تو سینی و مسعود رو صدا زد. گفتم: بده من ببرم دیگه، گفت: نه، پسر دارن زشته تو بری دم خونه اشون، بابات بدش میاد، بذار مسعود ببره، گفتم: آخه یه وقت از دستش میفته تو راه پله، گفت: نه نترس، تا پایین پله خودم می برم.
مسعود رفت و برگشت و سینی خالی رو پرت کرد تو اتاق و نشست به بازی کردن با جعبه خالی قوطی کبریتی که مثل ماشین روی حاشیه فرش می کشوندش و صدای قام قام از خودش درمیاورد، سفره رو انداختیم و با خوشحالی نشستیم دورش و شروع کردیم به غذا خوردن، مامان هم هی می گفت: با نون بخورین که سیر شین، غذامون کم شد.
سفره رو که جمع کردیم و بالشهامون رو انداختیم رو فرش، صدای زنگ خونه بلند شد و سعید رفت تا در رو باز کنه، بابا که تازه رفته بود تو چرت غر زد که: بسم الله، باز ظهر شد و گداها راه افتادن، ولی با تعجب صدای فهیمه خانوم، همسایه روبرویی رو شنیدیم که به سعید می گفت: به مامانت بگو دستتون درد نکنه، خیلی خوشمزه بود! من و مامان با تعجب همدیگه رو نگاه کردیم و بعد زل زدیم به در اتاق... سعید با بشقاب خانوم شیرزاد که پر از گل یاس بود وارد شد و یک لگد محکم زد به پای مسعود که بی خیال مشغول ماشین بازیش بود و داد زد: خاک تو سر خرت کنن، بشقاب خانوم شیرزاد رو دادی به فهیمه خانوم؟
...
عصر که شد، مامان با دلخوری و خجالت چادرش رو سرش کرد و بشقاب خانوم شیرزاد، که با گلهای یاس خونه فهیمه خانوم پر شده بود رو برد دم در خونه اشون و برگشت. هیچوقت قیافه مغبون و مغموم مامان رو یادم نمیره که واسه دلخوشی ما و خودش می گفت: عیب نداره، قسمت فهیمه خانوم بود، طفلی حامله است و لابد دلش خواسته بود، کار خدا بی حکمت نیست...



  

Tuesday 11 June 2013

بوی سیگار و عطر نعنا


مرد در حالیکه سیگارش را در جوی باریک کنار خیابان می انداخت، چمدان زن را از دستش گرفت و پشت ماشین گذاشت، دستی به موهای جو گندمی اش کشید و پرسید: تموم شد؟ زن نگاهی به در بسته خانه انداخت و گفت: تموم شد، و آهی کشید. مرد با لبخند در ماشین را برای زن باز کرد و سپس خودش سوار شد. همانطور که سوییچ را می چرخاند رو به زن گفت: کمربندت رو ببند، می ترسم پشیمون شی، و دوباره لبخند زد و دست زن را فشرد. زن ولی مطمئن بود، کمربندش را بست و قفل در را زد. مرد با صدای بلند خندید و پا را گذاشت روی پدال و زیر لب گفت: برو که رفتیم.
هوا نیمه روشن بود و نسیم خنک دم صبح حال زن را جا آورد، صدای موزیک ملایمی از داخل پخش صوت ماشین شنیده می شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست، هرگز این روز را پیش بینی نمی کرد. بعد از اون زندگی پر تنش و طلاقی پر از کش و واکش و اونهمه زجری که کشیده بود، انگار از یک کابوس کشنده بیدار شده بود، ولی چه زود به زندگی برگشته و چه زود دوباره دلش نرم و آماده عشق شده بود و چقدر سریع تصمیم گرفته بود.
همه اش از یک مهمانی شروع شد، همان شبی که به اصرار دوستش، دوباره کت و دامن بنفش مهمانی اش را پوشید و بعد از مدتها آرایش کرد و سایه بنفش کمرنگش را پشت چشمهایش پاشید. مرد را در همان مهمانی دید، هر بار که چشمهایش به او می افتاد مرد را خیره به خود می دید، با سیگاری بر لب و آب نباتی در گوشه لپ. بعدها و در ملاقاتهای بعدی فهمید که مرد عادت دارد بعد از کشیدن سیگار آبنبات نعنایی مک بزند، همیشه بوی سیگار و نعنا می داد.
شوهر سابقش نه سیگار می کشید و نه آبنبات می خورد، نه در ماشین برایش باز می کرد و نه هرگز دستش را به گرمی فشار می داد. به جایش همیشه بوی ادوکلن می داد و دهانش پر از توهین و تحقیر و فحش بود و دستش برای زدن همیشه بلند. بیست سال دوام آورد و با آخرین ضربه ناک اوت شد و کنار کشید. خیانت مرد برایش تحمل ناپذیر بود، از همه چیز گذشت و زندگی بیست ساله را ترک کرد تا شوهر هوسبازش بچه ها را بردارد و به امید خوشگذرانیهای بیشتر به آنور دنیا برود، و او یکسال بعد، همراه با مردی که هیچ چیز نداشت از صفر شروع کند. در شهری دیگر و با آدمهایی دیگر.
از عوارضی کرج که رد شدند، زن یکباره دلش گرفت، داشت از همه کس و از همه چیز دور میشد، تمام خاطرات کودکی و زندگی زناشویی تا فرجامش در شهری گذشته بود که داشت ترکش می کرد، با خودش گفت:
"کارم درست بود؟ نباید صبر می کردم؟ نکنه عجله کرده باشم؟ این مرد کیه؟ چقدر می شناسمش؟ چرا اینقدر بهش اطمینان دارم؟ نکنه باز گول خورده باشم؟ نکنه اون همه احساس عدم امنیت و بی پشتوانه بودن من رو اینجور محتاج این مرد کرده؟ اصلا چی شد که عاشقش شدم؟ چرا فکر می کنم می شه بهش تکیه کرد؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
مرد در حین رانندگی زن را می پایید، هر بار که زن تکان می خورد با نگرانی نگاهش می کرد، افکارش مغشوش بود:
"به چی فکر می کنه؟ چرا حرف نمی زنه؟ نکنه ترسیده باشه؟ اگر پشیمون بشه چی؟ من که همه چی رو براش گفتم، می دونه که تو این شهر هیچکس رو ندارم، می دونه که همیشه مترصد این بودم که برگردم به شهرم و در سکوت و آرامش زندگی کنم. می دونه که چه زندگی سختی داشته ام، همه رو قبول کرد، پس چرا اینقدر ساکته؟ اصلا چی شد که اینقدر جذبش شدم؟ چی شد که تو این سن که همه نا امید بودن از ازدواج کردنم، با یه زن بیوه ازدواج کردم که زندگی سختی رو گذرونده؟ نکنه اشتباه کرده باشم؟ نکنه بعد از مدتی دلش هوای زندگی قبل را بکنه؟ اصلا چرا اینقدر در مقابلش احساس مسئولیت می کنم؟ چرا فکر می کنم می تونم با دست خالی خوشبختش کنم و تمام خاطرات سیاهش را پاک کنم؟ چرا اینقدر دوستش دارم؟"
به کرج که رسیدند مرد توقف کرد، از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به خودش داد، به طرف مغازه ای که تازه داشت وسایلش را کنار پیاده رو می چید رفت، دو تا آبمیوه خنک گرفت با یک بسته سیگار و قرص نعنا. یادش افتاد که پانزده سال پیش هر روز این راه را می آمد و برمی گشت، یادش آمد که برای کمک به هزینه های زندگی و فرستادن اندکی پول برای مادر خدا بیامرزش، در طول راه مسافر سوار می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی از این مسافرها داشت. لبخند بر لب دوباره سوار شد و آبمیوه ها را به دست زن داد و سیگاری آتش کرد، بسته قرص نعنا را پرت کرد روی داشبورد و حرکت کرد.
زن نیها را داخل قوطی آبمیوه کرد و یکی را به دست مرد داد. همانطور که آبمیوه خنک را مزه مزه می کرد یادش افتاد به روزی که خانه را به قهر ترک کرده بود و بچه به بغل به کرج و خانه عمویش آمده بود. همانروز که پشت چشمش از ضربه دست مرد کبود شده بود. یادش آمد که با وجود پول اندکی که همراه داشت، تو میدون آزادی یک سواری دربست گرفت و نشست عقب ماشین که کسی با آن حال و روز نبیندش. بچه بی قراری می کرد و گرمش بود و خودش کلافه و عصبی. یک لحظه راننده را دید که از تو آیینه نگاهش می کند، ترسید، روسریش را جلوتر کشید و بچه را محکمتر بغل کرد. مرد اما، با مهربانی از جیبش آبنباتی بیرون آورد و تعارف او و بچه کرد و تا آخر راه فقط سیگار کشید و دیگر به آیینه نگاه نکرد. زن یادش آمد که در اون لحظه چقدر احساس امنیت کرده بود و چقدر آرزو کرده بود که کاش یک آدم مهربان و نجیب مثل او شوهرش بود.
آبمیوه را که خورد به طرف مرد برگشت و لبخند زد، مرد از گوشه آیینه، سایه چشم بنفش و نیمی از لبخندش را دید و دست زن را به آرامی فشرد، صدای پخش صوت را بلنتر کرد و نفس عمیقی کشید. در همان لحظه داشت فکر می کرد:
"اون بار که اون زن جوون را رسوندم خونه اش چقدر دلم سوخت، چشمش کبود بود و بچه اش مرتب نق می زد، تو اون روزهای تنهایی و دربدری چقدر آرزو کردم که کاش من هم زن و بچه ای مثل اونها داشتم که در خانه منتظرم بودن. اگه زنی مثل او داشتم هیچوقت نمی زدمش. تمام مدت پشت ماشین اشک می ریخت و من کاری از دستم برنمی اومد جز اینکه ازش کرایه نگرفتم و تا دم در خونه اش بردمش که تو اون تاریکی نترسه. دیگه هم ندیدمش، ولی هنوز چشمای اشک آلود و کبود و نگاه ترسیدش تو ذهنم مونده. چه چیزهایی تو مغز آدم حک میشه."
یکدانه از قرصهای نعنا را به دهانش گذاشت و سیگار دیگری آتش زد، بوی نعنا و سیگار ماشین را پر کرد.